سریال در انتهای شب چندین موضوع را بیآنکه شیرازهاش از هم بپاشد یا کُلاژی بیدروپیکر از آب در بیاید کنارهم قرار داده بود و از این جهت جای تحسین دارد. روایتِ کشمکشهای عاطفی آدمها در این سریال برای بسیاری از ما دهه پنجاه و شصتیهای طبقه متوسط، آشنا است و شاید بخشی از اقبالِ زیاد به آن را باید محصولِ همین آیینگی آن برای تجاربِ ما آدمهای معلّقِ این دو دهه دانست.
امّا در این بین یک چیز بیش از همه توجّه من را جلب میکرد: این فیلم روایتِ تدریجی بلوغ بود؛ بلوغی که درد دارد و معلوم نیست نتیجهاش چه میشود، امّا ناگزیر است و بیآن، ایدههای خام و نیازموده ما در مورد زندگی و ترسها و باورهای غلط فردی و فرهنگیمان، مسیری جز فرسودگی و ناکامی بیشتر پیش رویمان قرار نمیدهد. بسیاری از ما گویی تا پیش از این میدانستیم که هستیم و از زندگی و رابطه چه میخواهیم و با موفقیت یا شکست، در پی تحقق آرزوها و تصمیماتمان بودیم.
امّا برای خیلیهایمان دیر یا زود مجموعهای از اتفاقات،این تصویرِ ساده آشنا را به هم میزند. آنوقت چشم باز میکنیم و میبینیم درسهای بسیاری را نیاموختهایم و گاهی به معنای دقیق کلمه نمیدانیم “که هستیم و چه میخواهیم”. آنجاست که نوعی خودشناسی از مسیرِ تجربه کردن را آغاز میکنیم. در این مرحله، اغلبِ چیزهای دانسته به ندانسته تبدیل میشوند، امور مقدّس و تابوها پایشان را به زمین میرسانند و چیزهای پیشتر متضاد امکانِ آشتی و مصالحه پیدا میکنند. حالا اگر چیزی میخواهد در جهانِ من باقی بماند باید بگوید ” به چه کار میآید”. خیلی از ما در این مرحله پی میبریم که “زندگی آن خبری که فکر میکردیم نیست”، “دیگری هم مثل ما موجودی خطاکار و قابل ترحم است”، “بودن با دیگری جز با به رسمیت شناختنِ هویت مستقل او ممکن نیست”، “رابطه از جنسِ بلعیدن و به کار گرفتن دیگری نیست” و “زندگی کوتاهتر از آن است که بخواهیم کلیشههای فرهنگیِ عشقورزی، پدری، مادری، فرزندی و … را با هر هزینهای دنبال کنیم”.
برای خیلی از ما زندگی تازه از اینجا آغاز میشود. این “آموختگی بزرگسالی” ما را با چشمانی حالا بازتر در برابر دیگری قرار میدهد و از او میپرسیم: میآیی چیزی ناکامل، اما واقعی و از آنِ خودمان را در کنار هم تجربه کنیم؟