گفت: گاهی فکر میکنم توی حاشیه زندگیام. یک جایی بیرون از بازی آدما، یک جایی که زندگی توش بیرنگ و کمرمقه، جایی که از صبح تا شب انگار تماشاچیِ فیلم زندگی خودت و بقیه هستی.
گفتم: چه عجیب.
گفت: عجیب نیست. نمیدونم دقیقاً از کی اینطوری شدم. شاید قبلاً لحظاتی اینطوری میشدم امّا الان یکسره چنین حسی دارم. کارمو میکنم، مهمونی هم میرم، خرید هم میکنم، ولی همه اینا انگار فیلم هستن و من دارم از پشت مانیتور میبینمشون.
گفتم: راستش میفهمم و نمیفهمم.
گفت: هیچ چیزی درگیرم نمیکنه. هیچ چیزی سر ذوقم نمیاره، هر چیزی رو که میخوام، چند لحظه بعد ذوقم از بین میره. انگار فقط وقتهایی که مشکلی پیش میاد به زندگی وصل میشم. شروع میکنم به کاری کردن. امّا وقتی مشکلی نیست که منو درگیر کنه، چیز دیگهای نمیتونه وصلم کنه به زندگی.
گفتم: یعنی هدفی نداری؟
گفت: مسئله هدف نیست. هدف هم دارم ولی بازم به زندگی وصل نیستم. راستی یک موقع دیگه هم به زندگی وصل بودم: توی بچّگی. اون موقع انگار وسطِ متن زندگی بودم، چیزها میتونستن جدّی باشن، سر ذوقم بیارن، بخوامشون و این خواستن برام معنیدار باشه. امّا دیگه اونم نیست. بزرگسالی چرا اینطوریه؟
دقیق نمیدونستم چی بگم. گفتم: نمیدونم. بزرگسالی هم این هست و هم نیست. توی یک عمقی و توی یک لحظاتی زندگی این شکلیه واقعاً. ولی شاید بشه همیشه ساکن اون عمق و اون لحظات نباشیم. میتونی بهم بگی که چی شده اینقدر طولانی ساکن اونجا شدی؟ چه پُلی شکسته، کدوم دیوار فروریخته، کجا گیر افتادی، چی رو خواستی و بدجوری بهش نرسیدی؟