ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

حقیقتی که روی دست آدم می‌ماند

گفت: می‌دونی فرق ما با حیوونای دیگه چیه؟

گفتم: چی؟

گفت: صادقانه بگم، هیچی.

گفتم: پس عقل و احساس و زبان و خیلی چیزهای دیگه چی؟

گفت: مگه اینا فرقی ایجاد می‌کنن؟ ما و حیوونای دیگه به دنیا میایم، یک مدّت روی زمین یک سری کارها رو انجام میدیم و بعد هم بی‌سر و صدا میریم. انگار اصلاً نیومده بودیم. ما شلوغش کردیم. زیادی شلوغش کردیم. فکر کردیم خبریه‌‌‌. گاهی اوقات دلم میخواد برم توی ذهن یک گوسفند (می‌دونم میگی گوسفند ذهن نداره، ولی کی می‌دونه؟) و ببینم به چی فکر می‌کنه وقتی بهش هجوم می‌بریم که بکشیمش. اونم یک موجوده مثل ما. اونم یک قصه داره که با تولدش شروع میشه و با مرگش تموم میشه.

گفتم: می‌فهمم چی میگی.

گفت: اینقدر نگو می‌فهمم چی میگی‌. نمی‌فهمی. مطمئنم نمی‌فهمی. خودم هم نمی‌فهمم. فقط یک چیزهایی رو دارم حس می‌کنم، همین. سانتیمانتال و ادایی هم نیستم. فقط دارم به این فکر می‌کنم که ما تقریباً هیچ فرقی با حیوونای دیگه نداریم. و این هر روز داره برام پررنگ‌تر میشه. حتی نمی‌دونم میخوام با این ایده چه کار کنم. شاید زندگی رو سخت کنه برام. ولی هست دیگه. آدم نمی‌تونه وقتی چیزی رو فهمید، فراموشش کنه. حس می‌کنم‌ اینو فهمیدم و با بُهت دارم به خودم و دنیا نگاه می‌کنم.

راست می‌گفت؛ راستی که نه من و نه او نمی‌دانستیم با آن چه کار باید کرد.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من