اسمش را گذاشتهام حد نگه داشتن؛ حد نگه داشتن در اندوه، در خشم، در ترسیدن، در پی گرفتنِ ترس، در فکر کردن به مرگ، در پیچیدن به پر و پای حسادت و … . من هم مثل خیلیهای دیگر فکر میکنم ما آدمها کنترل زیادی روی احساساتمان نداریم، امّا اینطور نیست که هیچ کاری هم در مورد عواطف و احساساتمان از دستمان برنیاید. بله، وقتی در موقعیتی قرار گرفتیم، ممکن است نتوانیم جلوی ایجاد فلان یا بهمان احساس را بگیریم، ولی میتوانیم خودمان را در آن موقعیت قرار ندهیم یا میتوانیم عامدانه جلوی “درگیرتر شدن” در آن احساسات را بگیریم.
ممکن است نتوانیم جلوی غم را بگیریم، ولی میتوانیم خودمان را غمکُش نکنیم. یعنی وقتی کمی غم به سراغمان آمد نگوییم چه یک وجب و چه صد وجب؟ میتوانیم خودمان را عامدانه پرت نکنیم توی اندوه و خودآزارانه، غمهای دیگر را فرانخوانیم. ما نمیتوانیم جلوی رنج را بگیریم ولی میتوانیم خودمان را با رنجِ اضافه تنبیه نکنیم. نمیتوانیم نترسیم، ولی میتوانیم تا ترسی از راه رسید، شورش را در نیاوریم و آنقدر پیاش را نگیریم که نفسمان را بند بیاورد. ما نمیتوانیم به مرگ فکر نکنیم ولی میتوانیم به پر و پای مرگ نپیچیم و خودمان را با مرگآگاهی خفه نکنیم.
ما نمیتوانیم جلوی احساسات ناخوشایند را بگیریم ولی میتوانیم حد نگه داریم. شاید تعبیر مناسبی نباشد ولی یک بار که یکی از دوستان نزدیکم از دنیا رفته بود، دوست دیگری که من را میشناخت گفت: “میدونم غمگینی محمود، میدونم مسئله مرگ چیز سادهای نیست. ولی یک خواسته ازت دارم: لطفاً با مرگ لاس نزن”. شبیه این حرف را در مورد خیلی چیزهای دیگر هم میتوان زد. مودبانهاش میشود همین حد نگه داشتن؛ کاری که خیلی از ما بلدش نیستیم.