دوستی میگفت نمیتوانم فلان خبر را بشنوم و غصّه نخورم، نمیتوانم فلان اتفاق را ببینم و دست و دلم نلرزد، نمیتوانم وضع و حال سیاسی جامعه را ببینم و درگیرِ آن نشوم. میگفت نمیتوانم مثل خیلیها به زندگی نگاه غیرجدّی داشته باشم و رها کنم و به خوشیهای فردیام بچسبم. میگفت ماندهام توی کار خودم که با این همه تغییر در درونم توی این سالها، هنوز هم نمیتوانم خوش باشم و گهگاه هم اگر شده بی خیالِ شرور و بدیها راه خودم را بروم.
راستش این دوست را خوب میشناسم. روزهای مذهبی بودنش را یادم هست: شور مؤمنانه و جستجوهای مشتاقانهاش در میان کتابها و سخنرانیها و آیهها و رویاتها را. میدانم این روزها دست کشیده از همه آن حرفها و باورها. امّا میدانم چطور خویِ مؤمنانه حتی اگر هیچ باوری هم برایت نمانده باشد، در رگ و پی وجودت باقی میماند و نگاهت به جهان را سمت و سو میدهد. چون او را خوب میشناسم و مؤمنانه زیستنِ بیباورش را در تمام این سالها دیدهام، تردید نکردم و گفتم: «همهاش به جدّیت مؤمنانه نگاهت و نگاهمان بر میگردد. ما حتی اگر باورهایمان را هم از دست بدهیم، باز هم خوی مؤمنانه، جدّیتِ زیستِ مؤمنانه و حساسیتِ مؤمنانه را برای همیشه با خودمان داریم. آن سهلگیری و رها کردن و بیالتفاتگذشتن، چیزی است که ما با آن بزرگ نشدهایم و در ذخیره رفتارها و عواطفمان چیزی از آن جنس سراغ نداریم. ما باورها را کنار میگذاریم نه نحوه بودن و مواجههمان با جهان را. آن وقت به جای باورهای دینی، چیزهای جدّی دیگری را جایگزین میکنیم: دغدغه سیاسی را، رنج آدمها را، جستجوی حقیقت علمی را، اخلاق را و … ».