گفت: ادلّهی علیه جاودانگی رو آدم تا وقتی میتونه بخونه و باهاشون همدل باشه که عزیزی رو از دست نداده باشه.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: وقتی عزیزی رو از دست میدی، دیگه نمیتونی عقلانی و بیطرف به موضوع فکر کنی. نمیتونی فکر کنی عقلم میگه آدما میمیرن و تموم میشن. یا عقلم میگه دلایلِ جاودانگی کافی نیستن.
گفتم: خب اون وقت چه فکری میکنی؟
گفت: دلت میخواد همه این حرفها اشتباه باشن. دلت میخواد یک جور جاودانگی وجود داشته باشه. حالا دیگه تو یک دلیل اضافه به نفع جاودانگی داری. تو، لااقل یک نفرو توی اون جای رازآلود داری که دلت میخواد اونجا باشه. دلت میخواد آدما با مرگشون تموم نشن.
گفتم: یعنی تو الان نظرت نسبت به قبل عوض شده؟
گفت: نمیدونم. فقط میدونم نه میتونم اون عقلانیت سرد قبل رو داشته باشم و نه میتونم به تصویر دقیق و با جزئیاتی که خیلیها از آخرت میدن باور داشته باشم.
گفتم: پس چطور فکر میکنی؟
گفت: نوسان میکنم. گاهی فکر میکنم آدما با مرگشون تموم میشن. گاهی فکر میکنم یک جور جاودانگی وجود داره و گاهی هم غبار غلیظی تمام ذهنمو میگیره. میدونی، از بعد اون اتفاق میتونم به راز فکر کنم. میتونم بفهمم رازبودنِ جاودانگی یا فناپذیری یعنی چی؟ میتونم در موردش سکوت کنم و توی خیالم، دلیل داشته باشم برای اینکه اون هنوز جایی توی این هستی زنده است.