یکی از خطاهای ما در عاشقی این است که فکر میکنیم چون معشوقمان را بینهایت دوست داریم، خیلی خوب و کامل هم او را میشناسیم. این خطای عجیب و مشکلآفرینی است. در حقیقت آنچه ما به خوبی میشناسیم (یا تصور میکنیم به خوبی میشناسیم) انگاره خودمان از معشوق است که در این انسان واقعی به دنبالش هستیم. ما از طریق این انسان واقعی با محبوبی در ارتباطیم که قرار است جهانمان را برای همیشه کامل و پُر از لذت کند. ما آن خواسته و تمنا را خوب میشناسیم نه این انسان واقعی را. برای همین هم اغلب اوقات کمی که میگذرد جا میخوریم که چرا محبوبمان تغییر کرد و دیگر همان آدم سابق نیست. اما مشکل این است که او همان آدم سابق است و این صرفاً ما هستیم که در اثر ارتباط طولانی و گذشت تب و تاب عاشقی ناگزیر از تجربه واقعیت شدهایم.
همه اینها به کنار، میخواهم بگویم ما حتی همان انگاره و ایدئال خودمان از معشوق را هم درست نمیشناسیم؛ انگارهای پُر از تعارض و تناقض که شاید تنها کارش دادن وعده پُری و خوشبختی در جهانی است که بسیاری از تجاربش ناکامکننده و ملالآورند.