همهاش از تنهایی جهنمیان میگویند. انگار کسی که به بهشت میرود تنها نیست. میگویند ابرار پیش هماند و با هم خوشند. چه تصویر غریبی! جهنمیان را میفهمم؛ اصلا قرار نبوده حالشان خوب باشد. بنا بر همین رنجکشیدن و سوختن بوده، تنهایی هم روی آن. اما مگر بهشت قرار نیست حال آدم را خوبِ خوبِ خوب کند؟ چطور میشود آدم اینجا فرزند کسی، معشوق کسی یا پدر و مادر کسی باشد و آنجا بی همه اینها با ابرار باشد و احساس تنهایی نکند؟ هرچه فکر میکنم میبینم یک جای کار میلنگد. انگار آدمهای دیگری قرار است بروند بهشت، بیهیچ حافظه و خاطرهای؛ آدمهایی بریده از همه آنچه پیشتر بودند. انگار توی این طرح، کسی کاری به کار دلبستگی آدمها توی این دنیا نداشته. آخر، ابدیتِ بهشت بدون آنها که تار و پود تو هستند، به چه درد میخورد؟ جاودانگی در غربت به چه کارِ چه کسی میآید؟
وقتی این همه معصیت و گناه هست که اغلب ما را جهنمی میکند، بهشتی شدن، مخاطره تنهایی نیست؟ اغلب ما که کارمان به دوزخ میافتد، خوشتر نیستیم؟ نهایتش یک بار میسوزیم، دوبار میسوزیم، ده بار زنده میشویم و میسوزیم. آخرش که به سوختن عادت میکنیم. آن وقت تنِ سوخته و رنجورمان را میبریم پیش عزیزانمان و در کنار هم، از وحشت و تنهایی رها میشویم. بهشتیانِ تنها چطور؟ آن معدود نخبگانِ پاکدامن و جداافتاده. آنها چه میکنند؟ لابد مینشینند لب نهر شیر و عسل و به تصویر سوختن بیوقفه عزیزانشان فکر میکنند. این دیگر چه تصویری است؟ زهر آدم میشود آن همه حور و پری. یعنی دَرک دلبستگی آدمها و رنج تنهایی اینقدر سخت بوده که کسی فکرش را نکرده؟
شاید این حرفها برای خیلی از شما عجیب باشد ولی من، بچه که بودم مدام به آن فکر میکردم. بهشتِ بیدلبستگیهای این دنیا هیچ وقت برایم قابل تصور نبود. همین یک فکر کافی بود که همه شاعرانگی و زیبایی بهشت را در نظرم تباه کند. در ذهن کودکانهام، عهد بسته بودم همانقدر خوب باشم که پدر و مادرم و خواهر و برادرانم. دوست داشتم همه یکجا و پیش هم باشیم. همان وقتها هم فکر میکردم تنهایی و دوری از دلبستگی، جهنم واقعی است.