خیلی از ما تابِ روبرو شدن با فقرا و فقر آنها را نداریم. شاید بتوانیم به آنها کمک کنیم. شاید بتوانیم بخشی از درآمدمان را به کاستن از فقرِ آنها اختصاص بدهیم، امّا نمیتوانیم به محلههایشان برویم، با آنها و مصائبشان چشم در چشم بشویم و از نزدیک کاری برای آنها بکنیم. تنها بعضی از ما میتوانیم با فقر از نزدیک روبرو بشویم و وحشتِ درونیمان از فقر، از خراب شدنِ چیزها، از نداشتن، از کاستی و از زوال بالا نیاید.
اغلب ما در مواجهه با فقرا گویی با تجسّم ترسهایمان روبرو شدهایم. مثلاً خیلی وقتها خودآگاه یا ناخودآگاه میترسیم که نداشتنمان به جایی برسد که واقعاً از عهده خیلی چیزها بر نیاییم، بعد وقتی با فقیری در این وضعیت روبرو میشویم، تحقق ترسهایمان را به چشم میبینیم. میبینیم واقعاً چنین چیزی در مورد دیگری رخ داده و شدنی است. در مورد مواجهه با فرد بیمار هم قصه همین است. خیلی از ما تاب روبرو شدن با فرد بیمار را نداریم. او هم تجسّم بخشی از ترسهای ما است. میبینیم واقعاً شده و رخ داده و کسی اینگونه با ناتوانی و بیماری درگیر شده است. بعضی از ما ولی تابِ روبرو شدن از نزدیک با بیماری و کاری کردن برای آن را داریم.
این تفاوتها از کجا میآید؟ دلایل گوناگونی دارد. امّا نتیجهاش این میشود که بعضیها تنها میتوانند از دور کاری برای فقرا یا بیماران بکنند و این از بدی و بدخواهی آنها نیست. باید ظرفیت آدمها را دید و بر اساس آن، مواجهه یا همراهی از آنها خواست. کسی میتواند از دور تاثیر زیادی بگذارد و کسی از نزدیک. هر کدام باید کارِ خودشان را بکنند و اینگونه هم نیست که یکی مطلقاً از دیگری برتر باشد.