بیشتر تماشاچی بودن

ما آدم‌ها پیچیده‌ایم‌؛ یک پیچیدگیِ منتهی به مرگ. البته این منتهی به مرگ بودن خیلی ربطی به چیزی که می‌خواهم در این متن بگویم ندارد. یک‌هو به ذهنم رسید. دیدم بد نیست که آن را هم اضافه کنم. بعد دیدم این توضیح اضافه را هم باید بدهم. اصلاً شاید بخشی از آن پیچیدگی را همین درگیری ذهنی‌ام نشان بدهد؛ اینکه چطور آدم همزمان آغشته به زندگی و مرگ است. می‌خواهد از زندگی بنویسد، بعد یک‌هو سرش را بلند می‌کند و آن افقِ دور را هم می‌بیند.

بگذریم، آدم پیچیده است یعنی خودش هم نمی‌تواند حال خودش را بفهمد، چه برسد به دیگری. یعنی تا آخر عمر هم خودش را نمی‌شناسند. یعنی هر کسی را که می‌بینی، پشتِ آنچه در اجتماع از خودش نشان می‌دهد، وجوه پنهانی دارد و پشت آن وجوه پنهان هم وجوه پنهانی دیگر. همین می‌شود که ما آدم‌ها از هم سر در نمی‌آوریم. فکر می‌کنیم همدیگر را شناخته‌ایم و بعد شوکه، ناامید یا هیجان‌زده می‌شویم. روایتِ سینمایی‌اش می‌شود آن آدمِ مبادی آدابی که آخرش آدم می‌کشد یا آن آدم قلدری که همه چیزش را برای نجات جان گربه‌ای‌ می‌دهد.

گاهی فکر می‌کنم حالا که بزرگ شده‌ام و این همه چیز از خودم و آدم‌ها دیده‌ام، وقتِ آن است که دست بردارم از توهّمِ شناختن، و همیشه آماده آشکار شدنِ وجه تازه خوب یا بد، ضعیف یا قوی، عمیق یا سطحی و … از آدم‌ها باشم. تا این را به خودم می‌گویم، یک نفر در درونم می‌گوید: “می‌دانی از چه چیز سختی حرف می‌زنی؟ دیگر به چه چیزی می‌توانی اعتماد کنی؟ چطور می‌توانی پیش‌بینی کنی؟” جوابی برایش دارم: “می‌دانم. اما حواست نیست که این همه دیدن باعث شده که دیگر خیلی تعجب نکنم؟ نمی‌بینی همین حالا هم یک وجهِ تماشاچیِ قوی توی من ساخته شده و می‌تواند وقتی چیزی خیلی متفاوت بود، به جای ترسیدن یا خیلی ذوق‌زده شدن، برود سر جایش و به قدر کافی تماشا کند و به وقتش وارد بازی بشود؟” گمانم چاره‌اش همین است: بیشتر تماشاچی بودن.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من