بیایید کمی به عقب برگردیم. به روزهایی که نگه داشتنِ ریال مثل نگه داشتنِ آتش در کف دست بود. آنکه پولی نداشت، غم داشت و آنکه پولش را تبدیل به کالا یا سرمایهای کرده بود، خیال چندان ناآرامی نداشت. اما آنکه با ریالش کاری نکرده بود، پریشان و مضطرب بود. آن روزها دور نیست، یک سالِ پیش یا کمی بیشتر. همینجا بود که موجها به راه افتادند و هر بار ما را به سرمایهگذاری بیموقع در بازارهای اشباعشده کشاندند. نتیجه چه بود؟ فروکش کردنِ کوتاهمدت اضطراب و برآمدنِ نابهنگامِ اندوه و پشیمانی. در روزها و ماههای بعد، دربارهی سویههای اقتصادی و سیاسی آن اتفاقات بیشتر شنیدیم و انگشت به دهان ماندیم از گستردگی بحرانِ حکمرانی. اما بیایید کمی از این سویهها فاصله بگیریم و به کنش فردیِ خودمان نگاه کنیم.
چه اتفاقی افتاده بود؟ بحرانِ اقتصادی و ترس از فقر، اضطراب پریشانکنندهای را به جانمان انداخته بود. باید کاری میکردیم. اما این کار چه بود؟ کنشِ اغلبِ ما معطوف به فرونشاندن اضطراب به هر طریقی بود، و این منطقِ «فرونشانی به هر طریق» آسیب زیادی به بسیاری از ما زد. عملِ ما با سنجشگریِ واقعیت و تصمیمگیری عقلانی همراه نبود. ما بهدنبالِ چاره نبودیم؛ راه گریزی میجستیم. بسیاری از ما نپرسیدیم که بازار سهام، جایِ من هست یا نه؟ منطقِ این بازار را میشناسم یا نه؟ هیجانات و تنش این بازار، چیزی هست که بخواهم یا نه؟ آیا ورود به چنین بازاری به من کمک میکند یا نه؟ آیا باید مثل خیلیهای دیگر، من هم در این فضا مشارکت کنم یا نه؟ ما اضطراب خودمان را میدیدیم و حرکتی جمعی را. نتیجهی چنین کنش پریشانی، پشیمانی بود و تکرار این حرف که کاش اضطرابش را تحمل میکردم و همان آتش را در کفِ دستم نگه میداشتم؛ کاش کاری نمیکردم و زیانِ بیشتری را برای خودم نمیساختم.
این روزها بسیاری از ما با اضطراب و درماندگیِ مشابهی روبهرو هستیم و پاسخ آن را در مهاجرت جستوجو میکنیم. اما خوب است این بار قبل از هرگونه کنشی، میزانی از اضطراب را تحمل کنیم و به پرسشهای مهمی دربارهی خودمان، خواستههایمان از زندگی، واقعیتِ آن بیرون و خیلی موضوعات دیگر پاسخ بدهیم. خوب است بپرسیم که آیا مهاجرت که شاید چاره و پاسخ خیلیها باشد، پاسخ من هم هست یا نه؟ بپرسیم اینجا چه دارم و چه ندارم و آنجا در جستوجوی چه چیزی هستم؟ بپرسیم در این مسیر چه چیزهایی در انتظار من است و آیا تابِ تحمل و ساختنشان را دارم یا نه و …؟ آنگاه که پرسیدیم و به وضوحی نسبی در مورد خواستمان از زندگی و واقعیتِ مهاجرت رسیدیم، اگر این تصمیم چارهی ما بود، چرا به سراغش نرویم؟