کارخانه درون

«امروز باید با این احساس دست و پنجه نرم کنی». این را سر صبح یکی بی‌مقدّمه توی سرم گفت.

پرسیدم: چرا؟

گفت: همینه که هست. برنامه امروز اینه.

گفتم: آخه من آمادگیش رو ندارم.

گفت: شرکت اینطوری دستور داده. مگه تو کارمند ما نیستی؟

گفتم: من کارمند شما نیستم. من …

گفت: هستی و امروز قراره تا شب با این احساس سر و کلّه بزنی.

گفتم: خب چرا اینقدر بی‌مقدّمه؟

گفت: توی خواب معرفیش کردیم بهت. هنوز توی مرحله آزمایشی بود، مجبور شدیم یک کم دستکاریش کنیم.

گفتم: آها. چرا نذاشتین درست یادم بمونه که چه اتفاقایی افتاد توی خواب؟ لااقل میذاشتین تجربه اونجا رو استفاده کنم توی طول روز.

گفت: اون آزمایشی بود، سهم خواب بود. توی بیداری باید دوباره از نو باهاش مواجه بشی.

گفتم: خب، لااقل میشه بگین چه ربطی با گذشته داره؟

گفت: تو یک بازاریابی، هنوز خیلی مونده بتونی واردِ ساختارِ مدیریتیِ کارخونه بشی. به موقعش می‌فهمی.

گفتم: خب، الان ینی ربطی با گذشته داره؟

گفت: خیلی بیشتر از اونی که تصوّر بکنی.

گفتم: به نفعمه؟

گفت: نمی دونم. من هم نهایتاً یک مرحله از تو بالاترم و خیلی چیزها رو نمی‌دونم. فقط می‌دونم گاهی ریخت و ریز هم داره.

گفتم: این همه غم و سنگینی نشونه این نیست که مشکل داره؟ لازم نیست بازبینی بشه؟

گفت:نه. لابد لازم بوده که اینطوری دادنش بیرون.

گفتم: اون تو چه خبره؟

گفت: گفتم که، تو یک بازاریابی. امروز دستور اینه که این احساسو ببری این‌طرف و اون‌طرف. همین. نمی‌خوای می‌تونی بخوابی. شاید تصمیم تازه‌ای گرفتن.

گفتم: غم و دلتنگیِ بی‌دلیل رو کسی نمی‌خره آخه.

گفت: می‌خرن. نگران نباش.

گفتم: مطمئنی؟

گفت: آره. حالا می‌شه بری قدم بزنی و راهشو پیدا کنی؟

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من