وقتی که در دنیای دیگری بودم (همنشینی با مردگان قدیمیِ دور از وطن)

امروز حوالی ظهر رفته بودم قبرستان لهستانی‌ها در دروازه دولاب. دو ساعتی تنها آن‌جا بودم. من بودم و چند صد مرده‌ی دور از وطن‌. حال و هوای غریبی داشت. در سکوت به قبرها نگاه می‌کردم. عکس بسیاری از مردگان هنوز بر صلیب بود و با چشمانی خیره به من نگاه می‌کردند. آفتاب و باران و گرما و سرما، سنگ‌ها و نشان‌ها را ساییده و کمرنگ کرده بودند‌. با این همه اما هنوز می‌شد حضور این خیل عظیم آدم‌های اینک بی‌نشان را حس کرد. این همه آدم با آن همه قصه‌، حتی دیگر نمی‌شد بگویی آن پایین هستند. آن‌ها را بیش از قبرهایشان در درختان و گیاهان روییده بر خاک می‌شد دید. بعد از ۴۰، ۵۰ یا ۸۰ سال، دیگر آن زیر تنها خاک آمیخته با خاک مانده بود و نه “تن” همنشین با خاک.

هوا گرم بود و به هر سایه‌ای که می‌رسیدم، روی قبری می‌نشستم و از بی‌تفاوتی مرگ به وجد می‌آمدم. من، نشسته بر سنگ قبری، همان بودم که زیر خاک بود، تنها با اندک فاصله‌‌ای در زمان. با این همه اما هنوز زنده بودم. و چه زنده‌تر از هر زمانی بودم در آن لحظات. تجربه‌ی بودن در آرامستان اغلب اوقات برای من این‌گونه است: زندگی در مجاورت مرگ های‌وهویش را از دست می‌دهد و آهسته، آرام و دل‌نشین می‌شود.

امروز دو ساعت جای دیگری بودم. دلم نمی‌آمد آن‌جا را رها کنم. گرما اما امانم را بریده بود. من بر خلاف ساکنین آنجا هنوز “تن” داشتم و آفتاب و گرما با هجومشان به یادم می‌آوردند که هنوز زنده‌ام و بی‌تابی بخشی از زندگی است. بیرون زدم و از آن ساعت هنوز روحم آنجا لابه‌لای آن قبرهای زیبا و دل‌نشین مانده است.

بخشی از عکس‌هایم از این آرامستان را در ادامه با هم ببینیم 👇👇

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من