گفت: خودت را درمانده نکن. میدانم مشکل زیاد است، مسئلهها بزرگ و عمیق هستند، و تو هم دلت میخواهد کاش میتوانستی همه این دردها و غم و غصهها را از بین ببری. اما این میلِ تو دلیل نمیشود که توانش را هم داشته باشی. مسئلهها بزرگ و زیاد هستند، اما تو توان محدودی داری. مشکلِ ما آدمها این است که دردی که میتوانیم بکشیم و همدلیای که میتوانیم بکنیم، گاهی خیلی از توانمان بیشتر است. آن وقت، نتیجهاش میشود درماندگی؛ درماندگی ناشی از همدلی. حس میکنیم هیچکاری از دستمان بر نمیآید و از خودمان بدمان میآید. حس میکنیم مقهور شدهایم و شکست خوردهایم. اما اگر بپذیریم که محدودیم و همان کاری را که میتوانیم بکنیم، در طول زمان و در کنار هم، کارهای بزرگی انجام میدهیم. برای درمانده شدن علت و بهانه زیاد است، خودمان دیگر نباید خودمان را درمانده کنیم. سالها زمان برد تا من این را بفهمم و بپذیرم.
بازی با وحشتِ خواسته نداشتن
گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه واقعاً