هیچ عجیب نیست که فیلسوف مرد، دغدغه سیاست، دین، عقلانیت و معنای زندگی داشته باشد و فیلسوفِ زن دغدغه جنسیت، مراقبت و ادبیات. اوّلی در جایگاه انسان بیجنسیت (مرد) از نسبتِ انسان با سیاست و دین و زندگی میپرسد و دومی در مقامِ انسانِ جنسیتمند (زن) ناگزیر است عاملِ تمایز خود از انسانِ بیجنسیت را موضوع پرسش قرار دهد. فیلسوف مرد، روایت خود را به جهان تحمیل میکند و فیلسوف زن میکوشد جایی برای شنیده شدن روایتش بیابد. فیلسوفِ مرد، درگیر با جستجوهای بیجنسیتِ خویش و درگیر با اضطرابِ قدرت، فرصتِ تجربه کردن بخشهای زیادی از هستیاش را پیدا نمیکند. در آن سو امّا جنسیت داشتن و بر مدار قدرت و استیلا نگشتن، فرصتِ تجربه عمیقتر و بینقابترِ جهان را برای زن و آنکه از زنانگی برخوردار است فراهم میکند. وقتی روایتی برای تحمیل کردن به جهان نداشته باشی، وقتی انسانتر و بدنمندتر باشی، بیتردید جهان را با جزئیات بیشتری تجربه میکنی.
گاهی اوقات فکر میکنم زنانگی فرصتِ مواجهه عمیقتری با زندگی را به زنان میدهد. امّا اگر فیلسوفِ مرد از جنسیت خویش بپرسد و از مقامِ انسانِ بیجنسیت بیرون بیاید، فرصتِ این گشودگی را پیدا نمیکند؟ این فکرها زمانی به سراغم میآیند که برای چندمین بار در این سالها از خودم میپرسم چه ارزشی در پرسش از جنسیت هست که فیلسوفان زن اینطور به آن میپردازند و خودم را میبینم که در مقامِ انسانِ بیجنسیت، معنا و ارزش را در پرسشهای عمیق از هستی و دین و سیاست میبینم.
پ.ن: در این نوشته، مسئله را کمی از آنچه هست سادهتر کردهام. قطعاً فیلسوفان زن بسیاری دغدغههای سیاسی، هستی شناختی، الهیاتی و … دارند امّا به ندرت به فیلسوف مردی برخوردهام که ابتدائاً با مسئله جنسیت درگیر باشد.