دکتر رِنانی میگوید بمانید، وطن خالی میشود و آسیبپذیر. میگوید همانطور که وقتی مادر یا پدرتان سرطان میگیرند، میمانید و نمیروید، وطن را هم همینطور ببینید و نروید. من، ماندهام اما نمیدانم چرا دیگری باید بماند؟ برای وطن؟ برای آینده؟ برای دیگران؟ آخر عشق به وطن و دیگران با کدام رنج و اندوه من برابری میکند؟ اصلاً عشق به وطن یعنی چه آقای دکتر؟ چه کسی معنایش را میفهمد؟ چطور میشود به کسی که در حال فرسوده شدن است، بگوییم بمان؟ چطور میشود وطن را با پدر و مادر مقایسه کرد؟ زمانهی رسالت و دلبستگیهای جمعی برای خیلی از ما به پایان رسیده است. امروز مسئلهی رفتن یا ماندن، برای خیلی از ما مسئلهی وطن و رسالت و آرمان نیست. مسئلهی همان پدر و مادر است، مسئلهی دل کندن و بیخانمان شدن است.
حرفهایتان را دوست داشتم، اما با همه دردمندیاش حتی در منی که ماندهام هم اثر نمیکند. نمیدانم چه باید گفت و آیا اصلاً میشود کسی را دعوت به ماندن کرد یا نه. اما دوست داشتم سادهتر و زمینیتر بگویید، طوری که بفهمم ماندن، همهاش برای چیزهایی بیرون از من نیست. کاش میگفتید ماندن، چه دردی از خود من را هم درمان میکند؟