علیه فرسودگی

سال‌ها چیزی از او می‌خواستند که دلش با آن نبود. گذران عمرش اما در گرو پولی بود که برای این کار به او می‌دادند.

هر سال احساس خستگی بیشتری می‌کرد. دیرتر به سر کار می‌رفت و بیشتر غرق خیالاتش می‌شد. آخر کسی نمی‌توانست ذهنش را از او بگیرد. این اواخر اما ذهنش هم دیگر در اختیار آن‌ها بود. هجومِ وحشیانه‌ی اضطراب و غمی که هر روز به جانش می‌انداختند، خیالش را هم از او گرفته بود. حالا دیگر سرِ کار که می‌رفت، وقتش مال آن‌ها بود، ذهنش مال آن‌ها بود، دست‌هایش مال آن‌‌ها بود، کمرش که بیشتر از همیشه درد می‌گرفت، مال آن‌ها بود و مهمتر از همه، حس می‌کرد دیگر خودش نیست و به یاد نمی‌آورَد که تنها و جدای از این کارِ بلعنده‌ی فضیلت‌کُش کِه بوده و چه فکر می‌کرده است.

او “فرسوده” شده بود. می‌پرسی فرسودگی یعنی چه؟ یعنی ته‌کشیدن، تحلیل رفتن، زنگ زدن، سرِپا از پا افتادن، زنده بودن و مزه‌ی مرگ را هر لحظه زیرِ زبان چشیدن، از تماشای خود دل‌زده بودن، از خود خسته شدن، هر لحظه در آستانه‌ی وادادگی بودن و ‌‌..‌. . فرسودگی جای بدی است. به وضوح می‌بینی که دیگر نمی‌توانی.

او به این‌جا رسیده بود. با آخرین ذره‌ی رمقش اما کاری کرد. یک سال زودتر خودش را بازنشسته کرد. او فاعلیتش را پیش‌ از تمام شدن به کار بست. با کاری کردن در برابر فرسودگی ایستاد. او دوباره فاعل شد‌. تبدیل شد به آدمی که کاری می‌کند؛ حتی با استعفایی دیرهنگام و بازنشستگی‌ای زودهنگام.

او کاری ‌کرد که این روزها همه‌ی ما برای رهایی از فرسودگی در این زمانه‌ی سِفله‌دوستِ بی‌مایه‌خواه به آن نیاز داریم: بیرون آمدن از انفعال و بازیابیِ فعالیت تا جای ممکن. ما لازم داریم کاری بکنیم و هر اندازه که شده اختیار، فاعلیت و قدرت را به خودمان بازگردانیم.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من