گفت: کتابی هستم که کسی نمیخواندش. صفحاتی خالی از کلمهام. واژههایی بیمعنیام. آخر چرا باید باشم؟
این را فقط او نمیگفت. حنجرههای بسیاری همین کلمات را به گونهای دیگر ادا میکردند. سکوتِ بسیاری کسان هم آبستنِ چنین کلماتی بود.
پرسید: تو میدانی؟
گفتم: کسی هست، کسی هست که ما را بخواند. زمین، بیهوده فراخ نیست. بزرگ است آنقدر که برای هر کس همصحبتانی باشد. زمین بزرگ است و کسانی در انتظار شنیدن ما هستند. ما، تنهاییم چون پای سفر کردن و نای گفتن نداریم. باید بگوییم و سفر کنیم.
گفت: فریب است.
گفتم: آنکه جُسته، یافته. آدمها از دل قرنها به هم رسیدهاند. صلا داده و صدا شنیدهاند. تنهایی را منتهایی است و سکوت را پایانی.
گفت: تو میفهمی چه میگویم؟
گفتم: میکوشم.
کتابش را گشود. خواندنی بود. چه گرد و خاکی گرفته بود حنجرهی کلماتش. شاعری در درونش بود، قابلهاش بودم من.