گاهی مسئله بیش از هر چیز بلد نبودن، ندیدن و آشنا نبودن است. میفهمی یک جای کار میلنگد. میفهمی حالت خوش نیست. میفهمی این آن چیزی نیست که میخواهی. اما چیز دیگری غیر از این ندیدهای، راه دیگری بلد نیستی و به فکرت نمیرسد که میشود جور دیگری هم بود و عمل کرد.
گاهی همهی مسئله دیدن کسی است که کاری غیر از ما میکند یا به صورتی متفاوت از ما زندگی میکند. در همان لحظه با خودت میگویی: “آهان، راست میگه. اینطوری هم میشه”. دیدن و آموختن، ظرفیتهای بالقوه ما را فعال میکند. میبینیم کسی صبر میکند و میفهمیم که میشود و ما هم صبر میکنیم. میبینیم کسی رهاتر از ما زندگی میکند و میفهمیم که میشود و تجربهاش میکنیم. میبینیم کسی کمتر از ما میترسد، از او یاد میگیریم و این نحوه بودن را امتحان میکنیم و … .
گاهی فکر میکنم بخش مهمی از تغییر، در معرَض بودن است. اینکه خودت را در معرض تجربهها و آدمهای متفاوت قرار بدهی و تماشایشان کنی. بگذاری تغییرت بدهند. خیلی وقتها آمادهای ولی بلد نیستی. حتی توان تخیل وضعیت متفاوتی را هم نداری. دیدن و تجربه کردن دیگری، و آموختن از او آن چیزی است که تو را از خطی نامرئی عبور میدهد.