حاشیه گرم

پنجره اتاقم، لبه بیرونیِ کم‌عرضی دارد. چیزی در حدود ۴ یا ۵ سانتی‌متر. طوری که اگر یک پرنده بخواهد روی آن بنشیند (که نمی‌تواند)، باید خودش را بچسباند به شیشه پنجره و موازی با این لبه باریک، بی‌هیچ تکان خوردنی بایستد. امّا همیشه، مخصوصاً شب‌ها، پشت پنجره اتاقم صدای به هم خوردنِ بال پرنده می‌آید. همیشه بیش از یک پرنده آن لبه می‌ایستد. بعد، انگار نیاز به این پا و آن پا کردن داشته باشند، تکان می‌خورند و بال‌هایشان کشیده می‌شود به پنجره اتاق. شاید هم از ترس افتادن، بال می‌زنند تا تعادلشان را حفظ کنند. این صدای تماس بال پرنده‌ها با لبه پنجره، همیشه حس خوبی به من می‌دهد. اصلاً باعث می‌شود یک‌وقت‌هایی با اینکه اتاق گرم است، شوفاژ را نبندم. برای من و به عشق پنجره اتاقم که نمی‌آیند. دلشان گرما می‌خواهد که این‌طور به ضرب و زور، شبشان را ایستاده روی چند سانتیمتر لبه پنجره می‌گذرانند.

گاهی اوقات به لذّت این تجربه فکر می‌کنم؛ اینکه حتّی اگر چیز ارزشمندی در زندگی‌ام نداشته باشم، همین‌که چند پرنده به گرمای اتاقم پناه می‌آوردند، حس خوبی به من می‌دهد. حالا که هستم، حالا که زندگی می کنم، حالا که آمده ام روی این کره خاکی. اگر نمی دانم این ظرف را با چه چیزی پر کنم، چرا آن را پر نکنم برای موجودات دیگرِ این عالم که برای زنده ماندن و خوش بودن به آن نیاز دارند؛ از آدم ها گرفته تا حیوانات و گیاهان. آن ها که می‌توانند از چیزی لذّت ببرند. آن ها که چیزهای ارزشمندی برای خواستن و جستجو کردن دارند. چرا من نتوانم با کمک‌کردن به خوشی آن‌ها، خوشیِ نداشته زندگی‌ام را جبران کنم؟

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من