گفت: به دنبال یک راهِ گریزم؛ نه “از زندگی” که “در زندگی”. به دنبالِ جایی برای فرار از اضطرابم، فرار از غم، فرار از ملال و فرار از رنج ولی همینجا، یعنی زنده باشم امّا این احساسات را کمتر تجربه کنم.
گفتم: مثلاً کجا؟
گفت: جایی که اینقدر نیاز به حل مسائل پیچیده نداشته باشد. جایی که ادم از صبح که بیدار میشود، مجبور نباشد به خیلی چیزها فکر کند، مجبور نباشد، برای به دست آوردن چیزها، اینقدر حالِ بد تجربه کند. جایی که زندگی نرمتر، آهستهتر و کمتنشتر باشد. جایی که وقتی خبر جنگ میشنوی روانت اینقدر زخمی نشود.
گفتم: جایی را پیدا کردهای؟
گفت: جای خاصی نه. امّا گاهی فکر میکنم چارهاش سفر کردن است. اینکه هر وقت لازم بود جای متفاوتی باشی. انگار یکجا ماندن، همه چیز را سخت میکند. زیاد که سفر بکنی، به جای اضطرابِ از دست دادن و ملالِ تکرار، مدام با چیزهای تازهای روبرو میشوی که هیجانزدهات میکنند ولی الزامی برای نگه داشتنشان هم نداری. فکر میکنم بیخانمانیِ انتخابی، چاره وحشت از بیخانمانی است. گاهی فکر میکنم آدم در سفر، جنگ و آشفتگی جهان را هم بیشتر تاب میآورد.
سکوت کردم. بیخانمانیِ انتخابی و تنگناهای یکجا ماندن، ذهنم را بدجور مشغول کرده بود.