نسبت ما آدمها با آزادی و قدرت انتخابمان، یکی از پیچیده ترین وجوه زندگی هر کدام از ماست. یک وقت تا سر حدّ جان برایش میجنگیم و یک وقت هم بلاتکلیف میمانیم با آن چه کنیم یا بی هیچ دریغ و درنگی از آن میگذریم. اسمش را گذاشتهام «آونگ آزادی». انگار اغلب ما ناگزیریم از نوسان کردن میانِ کرانه های این آونگ. طبیعی هم هست. وقتی که آزاد نیستیم، از این درد میکشیم که زندگیهایمان دست خودمان نیست و باید هزینه چیزهایی را بدهیم که خودمان انتخاب نکردهایم. امّا وقتی که آزادی بیشتری پیدا میکنیم، زخمی این واقعیت میشویم که هزینههای زندگیمان را خودمان آفریدهایم و مسئولشان خودمان هستیم. خیلی وقت ها در چنین نوسانِ ناگزیری، رؤیای پدر، مادر یا معشوق مهربانی را در سر میپرورانیم که خیرخواهانه، ما را آزاد بگذارد و همزمان مسئولیت تصمیماتمان را به گردن بگیرد. امّا چنین موجودِ بی دریغی به یاری هیچ کداممان نمی آید. توهمش را در سر میپرورانیم. واقعیتی هم اگر داشته باشد آنقدر فرسودهاش میکنیم که از پا میافتد. آنگاه دوباره با تنگنای آزادی روبرو میشویم: نگهش داریم و پای مسئولیتهایمان بایستیم یا رهایش کنیم و در فقدانش بنالیم؟ بلوغ، لحظه پاسخ دادن به این پرسش است.
بازی با وحشتِ خواسته نداشتن
گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه واقعاً