امشب دوباره یاد جلال افتادم. همان پسر همسایه که بیست و هفت سال پیش توی تصادف کشته شد. چقدر همه ما رفته بودیم توی لک. محلّه از رونق افتاده بود. کمی بعد هم پدر و مادرش از تک و تا افتادند و از آن خانه رفتند. هربار که یادش میافتم با خودم میگویم حتماً این آخرین بار است و قاعدتاً فراموشاش میکنم. امّا نه، انگار قرار است جلال همانطور سیزده ساله با من بیاید.
وقتی یادش میافتم یعنی چیزی این حوالی درست کار نمیکند. بعد میگردم دنبال آن خرابی. این ویژگی روان آدمیزاد همیشه حیرتزدهام میکند؛ اینکه یکباره یک تداعی را می اندازد توی سرت تا خبری به تو بدهد. انگار میگوید داری چیزی از جنسِ حالِ بد آن روزها را تجربه میکنی و حواست نیست. در مورد حال خوب هم همینطور است. یک هو خاطره خوبی فراخوانده میشود و به یادت میآید. نگاه که میکنی، میبینی بله، شبیه همان موقع خوشحالم.
خلاصه اینکه این تداعیها یک جور یادآوریِ هیجانیاند، یکجور خبر از احوالِ گنگی که دقیق برایت روشن نیست. وقتی که نگاهشان کنی و بپرسی چه چیزی در آن تجربهها بود و چه احساسی آن زمان داشتم، میتوانی کمی از حالِ اکنونت سر در بیاوری.