به مناسبت روز معلم، سری زدم به یادداشتهای سالهای قبلم از تجربهها و اتفاقات مدرسه. چندتایی از آنها را خواندم و دوست داشتم یادداشت زیر را با شما هم شریک بشوم.
۲۵ فروردین ۱۳۹۵
محمود مقدسی
گفت: “ما باید بچه ها رو برای زندگی توی جامعه آماده کنیم. اصلیترین کارکرد مدرسه همینه. واقعاً آقای مقدسی فکر میکنی این مَنشی که تو دنبالش هستی به بچهها کمک میکنه؟ به نظرت این مدل فکر کردن به بچهها کمک میکنه بتونن راهشون رو تو دنیای بیرون از مدرسه پیدا کنن؟ واقعیت جامعه خیلی خشنتر از این حرفهاست. ما با این فرهنگی بازیها، بچهها رو تبدیل میکنیم به طعمههای خوبی برای گرگهایی که اون بیرون منتظرن این بچههای گوگولی و دوستداشتنی رو قورت بدن. مدرسه باید یک نمونهی خوب و کنترلشده از واقعیت جهان بیرون باشه. بچه باید یاد بگیره رقابتکردن جزء ناگزیری از زندگی اجتماعیه، باید یاد بگیره از همهی ابزارهاش برای حفظ برتریش استفاده کنه. بچهها باید یاد بگیرن خشمشونو ابراز کنن. حتی باید بتونن معلمو دور بزنن چون حتی اگر نخوان فردا کسی رو فریب بدن، باید یاد بگیرن فریب دادن و فریبخوردن یعنی چی. مدرسه یک محیط کنترل شده است برای اینکه بچهها بتونن جهان واقعی رو با هزینهی کمتری تجربه کنن و مدلِ بازی کردن توی این جهان رو با کمترین آسیب یاد بگیرن. برای همینه که میگم نباید سعی کنیم براشون محیط فانتزی با ارزشهای لوس بسازیم. آره، خوبه بچهها یاد بگیرن مراقب همدیگه باشن، ولی باید این رو هم یاد بگیرن که یک جاهایی واقعاً بقای خودشون در اولویته”.
این حرف ها بیمقدمه نبود. از اوّل سال بارها و بارها وقتی زنگ تفریح توی اتاق دبیران غر میزدیم و از بچهها شکایت میکردیم، هر بار جرقه ای میخورد و هر کدام از موضعمان در مورد کلاس و مدرسه و آموزش میگفتیم. امّا بحثهای زنگ تفریح همیشه نیمهکاره و عقیماند. از شروع تا جمع شدنشان کلاً ده دقیقه یا نهایتاً یک ربع طول میکشد. خیلی وقتها بحث از سیاست و ورزش و اقتصاد میشود، یک وقتهایی بحث از مذهب و اعتقادات دینی، یک وقتهایی هم به مناسبت غری که یکی از معلمها میزند، بحث کشیده میشود به مدرسه و آموزش و این حرفها. وقتی صحبتِ این موضوعات میشود، فارغ از هر موضوعی، تفاوت فلسفهی تربیتی ما چند نفری که سر میز هستیم بیش از هر چیز دیگری توجهم را جلب میکند. همهی ما معلّمیم و کار واحدی میکنیم، ولی بعضی وقتها یک دنیا فاصلهی فکری داریم و نگاهمان به اغلب موضوعات مربوط به کلاس و درس متفاوت است.
من و آقای ایکس هم که یکی از بهترین معلمهای مدرسه است، اختلاف نظرهای زیادی در این موضوعات داریم. آقای ایکس آدم محترم و متواضعی است. از آن معلمهایی که بچهها میمانند خیلی دوستش داشته باشند یا از او متنفر باشند. همین سردرگمی را من هم در نسبت با او دارم. پیچیدگیهای عاطفی جالبی دارد. اغلب اوقات وقتی بحث سیاسی می شود کناری مینشیند و تماشا میکند. گاهی اوقات حس میکنم در سکوت همهی ما را مسخره می کند. از نظر آقای ایکس، تنها پرسش مهم این است که “هر کدام از ما چه کار باید بکنیم؟” یک بار خیلی صریح گفت: “حرفهای کلی در مورد سیاست مثل دعوای بچههاست. هر کسی میخواد نشون بده باباش قویتره، خونهشون بزرگتره، مامانش مهربونتره و از این جور چیزها. ما اینجا میشینیم و برای هم شاخ و شونه میکشیم فقط، هر کسی میخواد بگه من بهترم. حالا یه بار با ماشین و خونش، یه بار هم با جریان سیاسی و جناحش”. اما با همهی اختلاف نظری که داریم بیش از همه با هم همکلام می شویم. گاهی حس خوبی پیدا میکنم وقتی میبینم من را حریف قدر و قابل احترامی میداند. عمدهی حرف هایش با من هم در مورد همین موضوعات است. همیشه می گوید:” تو زیادی آدم پاستوریزهای هستی آقای مقدسی. خوبه که میتونی گلیمتو از آب بیرون بکشی”. خیلی وقتها فکر می کنم تفاوت بنیادین من و آقای ایکس در میزان واقعگرایی است. او یک واقعگرای افراطی است و من یک واقعگرای انتقادی. البته آقای ایکس قبول ندارد و من را یک آدم خوشبین میداند.
آن روز صحبت من و آقای ایکس بیش از هر زمان دیگری کشیده شده بود به تفاوت نگاهمان در مورد کارکرد مدرسه. همانطور که گفتم حرفِ آقای ایکس این بود که باید بچهها را برای واقعیت زمخت و خشن جامعه آماده کنیم. میگفت: “این مدل نگاه شما خیلی غربیه و این جور ارزشها باعث میشه بچهها آسیب ببینن. نمیگم باید پدرسوخته بودن رو به بچهها یاد داد ولی نبایدم بهشون بگیم جنتلمن بودن همیشه خوبه”. حرفهای آقای ایکس مدام من را یاد تعبیری از کریستین بوبن میانداخت. کریستین بوبن، داستاننویس فرانسوی، در یکی از کتابهایش میگوید من، کامو و کافکا را نویسندگان بزرگی نمیدانم. نویسندهی بزرگ کسی است که روزنههای امید را در این دنیای تیره و تار پیدا کند و به آدمها نشان بدهد. زندگی به قدر کافی سخت و دردآور هست در نتیجهی تکرار این همه درد و تراژدی در ادبیات کار بزرگی نیست.
آدمها هر روز با این دردها مواجه میشوند، ادبیات باید بتواند جهانِ بهتری را برای آدمها ترسیم کند و به آنها امید بدهد. و خب، میتوانید حدس بزنید با این تداعی، موضع من در قبال آقای ایکس چه بود. گفتم:
“من نمیگم بچهها رو ساده و آفتاب مهتاب ندیده بار بیاریم، ولی نباید بهشون یاد بدیم اون چیزی که واقعیته خوب هم هست. رقابت و دروغگویی و خشونت توی جامعه زیاده ولی ما باید به بچهها یاد بدیم که خیلی از این رقابتها و خشونتها درست نیستن و میشه با خوب بودن، این واقعیتها رو تغییر داد. من هم تا یک جایی از کار با شما موافقم، مثلاً موافقم که نباید به بچهها یاد بدیم عصبانی نشن یا عصبانیتشون رو ابراز نکنن، ولی باید بهشون یاد بدیم که ابراز خشم با پرخاش کردن و آسیب زدن به بقیه فرق داره. میدونید اشتباه کار کجاست آقای ایکس؟ ما مقهور واقعیت اون بیرون شدیم. اینقدر که می ترسیم چیزی غیر از اون رو تصور کنیم. با این تصویری که شما ازش حرف میزنین، همهچیز روز به روز وحشتناک تر میشه. ما هم میشیم یک سری موجود مجبور که فقط باید خودمونو با محیط تطبیق بدیم. نه، من واقعاً فکر می کنم کارکرد مدرسه این نیست که بچهها رو فقط برای زندگی توی اجتماع بیرون آماده کنه، ما باید سعی کنیم بچهها رو برای خوب زندگی کردن آماده کنیم. اونها خوب زندگی کنن، خیلی چیزها تغییر میکنه. میدونید آقای ایکس، ما باید به بچه ها یاد بدیم همیشه برنده شدن بالاترین هدف نیست، اونا باید یاد بگیرن اصلاً وارد بعضی بازیها نشن، باید بهشون یاد بدیم حال خوب داشتن و رضایت از زندگی، خیلی وقتها مهمتر از بردن به هر قیمتیه.”
مثل همیشه زنگ دقیقاً وقتی خورد که بحث ما گل انداخته بود. آقای ایکس که بلند شده بود و داشت کتابهایش را از روی میز بر میداشت گفت: “گاهی اوقات می تونم با حرفهاتون موافق باشم. اما تردید دارم حتی خود شما هم بدونید خوب زندگی کردن یعنی چی. به نظرم این تفاوت نگاه تربیتی از قدیم بوده و تا آیندههای دور هم خواهد بود. باید ببینیم محصول فکر کدوم یکی از ما توی آینده زندگی بهتری داره.” بعد لبخندی و زد و گفت: “البته اگر خانواده ها و اجتماع بذارن ما هم روی این بچهها اثری داشته باشیم.”