وقتی نمی نویسی، چیزها میریزند توی خودت و سکوتت عمیقتر میشود. ابتدا کمی مضطرب میشوی. همه آنچه که با نوشتن از تو بیرون میرفت و جایی آن میانه ( میان تو و دیگری) کمی دور و کمی نزدیک از تو به بودنش ادامه میداد، حالا درگرگ و میش درونت، کز میکند آن گوشه و خیره میشود به تو. تو هم چشم میدوزی به تصویرِ مبهم و گنگ همه این احساسات و با خودت فکر میکنی چطور همیشه با نوشتن و با گفتگو راهی برای تاب آوردن آنها پیدا کرده بودی.
بعد میروی به سراغ کتابها. حالا که خودت ساکت شده ای چنگ میزنی به حرفهای دیگران. میگذاری آنها با حرفهایشان به کمکات بیایند. بالاخره کسی باید حرفی بزند. کسی باید چیزی بگوید و تکلیف این احساسات مدام در آمد و شد را روشن کند. اینجاست که در سکوت طولانیات، بیشتر از همیشه میخوانی و کتابهای مانده در قفسههای کتابخانهات را دوباره پیدا میکنی.
تجربه عجیبی است. گاهی اوقات فکر میکنم ما آدمها همیشه در گفتگو هستیم (لااقل اغلب ما که اینگونهایم). گاهی با دیگریِ حاضر، گاهی با دیگریِ غایب، گاهی با رفتهها، گاهی با نیامدهها، گاهی با نویسندگان کتابها و حتی گاهی با خودمان. این نیاز عمیق به ارتباط برای تاب آوردنِ وضعیت انسانی، تجربه غریبی است که هر گاه راههای معمول به نوعی بسته میشوند، با آن روبرو میشوم. همیشه همینطور است: وقتی چیزها از کار میافتند، پرسشهایی سر بر میآورند و تجارب تازه ای آغاز میشوند.