گاهی فکر میکنم زندگی آدم چنین چیزی است: یک جهانِ بزرگ، یک دنیا اتفاق و آدم و چیزِ کنترلناپذیر و یک ذهن محدودِ در پیِ بقا. نتیجهاش میشود تقلّای مدام برای فهمیدن، کنترل کردن و جلو زدن از اتفاقات. نتیجهاش میشود قصه گفتن در مورد آینده، سناریوهای مختلف را چیدن و بالا و پایین کردن. نتیجهاش میشود خوشحال شدن، غمگین شدن، مضطرب شدن و امیدوار شدن بیآنکه هیچ اتفاقی آن بیرون افتاده باشد. این قصه محدود به ذهنهای وسواسی و آماده نشخوار ذهنی هم نیست. چنین ذهنهایی بیشتر مستعد این تلاش برای جلو زدن از زمان هستند، امّا همه کم و بیش تجربهاش میکنند. نتیجهاش میشود هرز رفتنِ “جانِ”آدم.
این جان هم کلمه جالبی است: هم یعنی عمر و زمان، هم یعنی رمق و توان، هم یعنی اشتیاق و ذوق و هم خیلی چیزهای دیگر. همهشان یکجا میشوند “جان”. بعد وقتی کسی میگوید جانش را ندارم، یعنی خیلی از این چیزها را ندارد. وقتی میگویند کسی مُرد و بیجان شد، یعنی همه اینها را از دست داد. وقتی هم من میگویم این تلاش برای جلو زدن از اتفاقات، جانِ آدم را هرز میدهد، منظورم همین است.
چارهاش چیست؟ شاید اینکه آدم یاد بگیرد که نمیشود. یاد بگیرد که آن بقایی که به دنبالش میگردد همین حالا دارد با از دست رفتنِ جانش، از دست میرود. بفهمد که هرقدر هم مشتش را ببندد و چیزها کنترل کند، آنچه از لای انگشتانش بیرون میزند، اصلیترین داشته اوست: جانش. میدانم سخت است. میدانم ذهن ما اینطوری طراحی شده، اینطوری یاد گرفتهایم و اصلاً خیلی وقتها اضطراب راه دیگری برایمان باقی نمیگذارد. امّا گاهی همین فکر کردن به “هرز رفتنِ جان” شاید بتواند آدم را به کناری بکشد و این “جانبانی” بتواند آدم را از تلاش برای فهمیدن و کنترل کردن مدامِ چیزها بیرون بکشد.