نیاز به ترجمه شدن

احوالِ گُنگِ نیازمندِ ترجمه. اسم دیگری برایشان پیدا نکرده‌ام. گاهی که دقیق‌تر می‌شوی، می‌بینی غم است، گاهی شادی، گاهی اضطراب، گاهی تردید، گاهی چندتای این‌ها با هم، گاهی هم هرچه دقیق‌تر می‌شوی، باز نامی برای این حالِ گُنگ‌ات پیدا نمی‌کنی. حالی را تجربه می‌کنی که دلت می‌خواهد سرت را بگذاری روی زمین و فرار کنی یا دلت را بگذاری سرِ راه تا کسی برش دارد و تو را از خودت خلاص کند. هرچه هست، عمیقاً حس می‌کنی نیاز داری خودت یا کسی آن حال را برایت ترجمه کند، شاید بفهمی در درونت چه می‌گذرد، شاید بتوانی کاری برایش بکنی و شاااید از این حالِ گَسِ گُنگِ مَحو رها شوی.

 خیلی وقت‌ها نوشتن برای من چنین کاری است؛ تلاشی امیدوارانه برای ترجمه کردنِ خودم. گفتگو با دوستان نزدیکم هم گاهی امیدی است برای ترجمه شدن، کتاب خواندن هم برایم خیلی وقت‌ها چنین کاری را می‌کند: می‌ایستم جلوی کتابخانه‌ام و در پیِ مترجمی آشنا به کتاب‌ها نگاه می‌کنم. هر بار حس می‌کنم یکی می‌تواند ترجمه‌ام کند. کتاب را بر می‌دارم، شروع به خواندن می‌کنم و زمانی که امیدم نتیجه می‌دهد، مدادم را می‌گذارم لای کتاب‌، چشم‌هایم را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. وقتی هم که نتیجه نمی‌دهد، باز می‌گردم تا راه دیگری برای ترجمه شدن پیدا کنم.

فکر می‌کنم این نیاز به ترجمه شدن، نیازِ همه ما است، یکی کمتر و یکی بیشتر. آدم بودن با یک دنیا احساس گنگ و بی‌کلمه همراه است. اصلاً شاید ادبیات کار اصلی‌اش همین باشد؛ ترجمه سرگیجه‌های آدم. تا آدم‌ها مجبور نشوند از بی‌مترجمی بِرُمبند توی خودشان یا سرشان را بگذارند سر راه فرار کنند.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من