به نسل جوان ایران فکر میکنم.
به نوجوان بودن در این روزها فکر میکنم. به اینکه از درون پر از وحشت فروریختنی و آنگاه آن بیرون چیزی فرو میریزد و به وحشتات عینیت میبخشد.
به جوان بودن در این روزها فکر میکنم. به اینکه پر از ترسِ از پا درآمدنی و آنگاه ناگهان آدمهایی مثل تو زیر آوار میمانند و از پا در میآیند.
به تجربهی آدمهای جوانتر از خودم فکر میکنم در این روزها و به معنای نمادینِ این فروریختن در جهانشان.
من و هم سن و سالهایم داریم چهل ساله میشویم. چیزهایی ساختهایم و چیزهایی را باختهایم. اما با خودم میگویم چه دشوار است هجده ساله بودن در این روزها، چه سخت است بیست و چندساله بودن و عاشق شدن و رویا داشتن. چه سخت است تُرد و آسیبپذیر بودن. به این فکر میکنم که چه میشود کرد برای آنها که هنوز تازه دارند پا میگیرند اما زیر آوارِ بحرانهای عمیق سیاسی و اجتماعی ماندهاند؟ آیا تنها چاره بستن چمدانهایشان و آماده کردنشان برای رفتن است؟ آیا آنها در دل ناامیدی به راهحلی متفاوت از ما میرسند؟