همه ما به نوعی مقهور آن تصویریم؛ تصویر ِ مرد یا زنِ ایدئال. تصویرِ مرد ایدئال چیزی شبیه این است: مردی که میتواند، تکیهگاه است، قوی و قاطع است، نمیترسد، دچار تزلزل نمیشود، مقاوم و صبور است و با اطمینان از آدمهای اطرافش محافظت میکند. و تصویر زنِ ایدئال، چیزی شبیه این: زیباست، مهربان است، مراقب و مادرانه است، بلوغ عاطفی دارد امّا به وقتِ نیاز عشوهگر و فریباست، قانع و خلّاق است، خوب میفهمد و با تحمّل گوش میدهد، صبور و مطمئن است و همیشه حواسش به جزئیاتِ اشیاء و آدمهای پیرامونش هست. همه ما مقهورِ این تصویریم. چه آنها که در این و آن دنبالش میگردند و چه آنها که در خودشان چنین چیزی را جستجو میکنند؛ تصویری که هیچ وقت، در هیچ انسانی یکجا یا با هزینه معقول بدست نمیآید.
دیروز توی محیط کارم به همین موضوع فکر میکردم. به هر کدام از همکارانم که نگاه میکردم میدیدم نه فقط مطابق آن تصویر نیست که کیلومترها از آن فاصله دارد. ترسهایی دارد که با شجاعت و جسارتِ آن مردِ ایدئال جور در نمی آید، خواستههایی دارد که آن مرد ایدئال نمی خواهد، مثل آن مرد ایدئال، همه جا و همیشه قوی و صبور نیست، مثل آن مردِ ایدئال تکیه گاه همه آدمهای نزدیکش نیست و … . دیدم هیچ کدام از ما مثلِ آن مرد ایدئال نیستیم. خوبیم، فاجعه نیستیم امّا آنقدرها هم خوب و بی نقص نیستیم. بله، ما آدمها با هم فرق داریم. بعضی به آن تصویر نزدیکتر و بعضی دورتریم. امّا آنهایی که دورترند، نمردهاند، زندگیهایشان روی هوا نمانده، رابطههای عاطفیشان فاجعه نیست و از پا هم در نمیآیند. یاد گرفته اند/یاد گرفتهایم که آسیبپذیریم و سعی میکنیم نقاط آسیبپذیریمان را بشناسیم. یاد گرفته ایم در آن نقاطِ حساس، مراقبتر باشیم و یاد گرفته ایم با همین منِ معمولی که هستیم، توی این دنیا تاب بیاوریم، شاد باشیم و به آدمها نزدیک بشویم.
دوباره به آدمهای اطرافم و به همکارانم نگاه میکنم. چه تجربه عجیبی. تصوّر میکردم آدمها بهقدر نزدیکیشان به آن مردِ یا زنِ ایدئال، راضی و خوشبختند. امّا، اینبار چیزی را میبینم که تعجّبآور است. ما آدمهای معمولی، وقتی تلاش میکنیم برای شبیهتر شدنِ هر چه بیشتر به آن مرد یا زنِ ایدئال، تا جایی از مسیر که چنان بودنی به توش و توانمان میخورد، خوبیم و راضی و خوش زندگی میکنیم، امّا بعد از آنش میافتیم به درد و رنج. آنوقت هرچه به آن مرد یا زنِ ایدئال نزدیکتر میشویم، درد و رنجمان بیشتر میشود؛ ناگزیر می شویم از دروغ گفتن به خودمان و دیگران، باج میدهیم به این و آن، پنهان میشویم پشتِ خیالات و وهمها و دروغها، و دست آخر میشویم ساکنِ یک خانه عاریتی که جز چمدانی لباس، مابقیاش مال ما نیست. بعد همین قویبودن، قاطعبودن و مهربان و صبور بودنمان میشود منشأ مهمترین هزینههای زندگیمان.
باید بپذیریم که ما معمولیها، از ناتوانی نمیمیریم، دریده نمیشویم، از پا در نمیآییم و زندگیمان پر از غم و رنج نیست. دیر است، امّا توی سی و چند سالگی کمکم دارم حس میکنم ما معمولیها هم میتوانیم زندگی خوب و شادی داشته باشیم.