ما اهالی علوم انسانی، اساساً با مسئله سروکار داریم. با هر موقعیت و اتفاقی که روبهرو میشویم، ذهنمان درگیر این میشود که چه مشکلی وجود دارد و چهطور میشود این مشکل را به صورتِ مسئلهای قابلفهم صورتبندی کرد و سپس به دنبال حل آن رفت. در حالت عادی هر کدام از ما به تناسبِ زمینهی پژوهشیمان درگیر مسائل متفاوتی هستیم. این روزها اما مسائل عادی قلمروهای مختلفمان به حاشیه رفتهاند و همه با مسئلهی بحرانیِ واحدی روبهروییم. گویی بیماری روی زمین افتاده است و صحبت کردن از هر چیز دیگری غیر از وضعیتِ اضطراری او بیهوده و بیربط خواهد بود. دیر بجنبیم بیمار میمیرد و تعلّل کنیم بوی تعفّن همهجا را بر میدارد.
بحران چیست؟ امر سیاسی در ایران. اضطرار چیست؟ چاره کردن برای این بیماریِ به سوی مرگ. این روزها، هر کدام از ما در هر کجای جغرافیای علوم انسانی که هستیم، هر کاری که میکنیم باید بخش مهمی از کارمان به سویههای مختلف این بحران بپردازد و باید به گونهای مسئله را بفهمیم که از خوشخیالی و اتوپیاییاندیشیِ روشنفکران پیش از انقلاب ۵۷ دور باشد. ما به دنبال مدینهی فاضله نیستیم، با بیماریِ به سوی مرگ روبهروییم.
من این حرفها را پیش از همه با صدای بلند برای خودم میگویم که یادم بماند، بحران را نمیشود تماشا کرد و چشم امید به اتفاقات بست. ما این همه خواندهایم برای چنین روزهایی. این روزها اگر به درد نخوریم پس دیگر چه زمانی قرار است به کار بیاییم. این را به دوستی میگفتم. گفت: غم نان اگر بگذارد. چارهای نداریم. با غم نان هم باید ادامه بدهیم و هر کدام در قلمرو خودمان بخشی از این بحران را تبدیل به مسئله کنیم.