درِ ماشین را که میبندم، بیهوا نفس عمیقی میکشم. راننده میپرسد: «چه خسته! مگه شغلت چیه؟» میگویم: «خسته نیستم. خیلی توی فکر بودم». دوباره میپرسد: «خب، شغلت چیه؟» میگویم: «معلّمم». میپرسد: «مدرسه؟» میگویم: «نه، دانشگاه». میپرسد: «خب، استاد، چی درس میدی؟» میگویم:«فلسفه». کمی سرش را بر میگرداند: «اوه، اوه». این واکنش برایم آشناست. فلسفه برای خیلیها چیز غریبی است و تا میشنوند فلسفه درس میدهی نگاه میکنند ببینند دقیقاً چه شکلی هستی. بیمقدّمه میگوید: «شما که استادی، میتونی سؤال من رو جواب بدی؟» میگویم: «تا چی باشه، اگر بلد باشم حتما». مردِ جاافتادهای است. دوباره سرش را بر میگرداند و میپرسد: «عدالت خدا وجود داره؟» از این سؤال بیمقدّمهاش خندهام میگیرد. دست خودم نیست. این از آن سؤالهای مبهم و پیچیدهای است که علیرغم ابهام زیادش، برای خیلی از آدمها عمیقاً مهم است. از آن پرسشهای بیجوابی که همیشه هستند و آدم ناگزیر است هر بار با یک پاسخ نصفه و نیمه از کنارشان عبور کند. از آن پرسشهای بیپاسخی که با یک نگاهِ معمولی هم میتوانی برای هر دو طرفشان شواهدی پیدا کنی و آخر کار هم بمانی که حالا چه باید کرد و کدام طرف را باید گرفت. از آن سؤالاتی که آدم در مورد پاسخِ مثبتشان تردید دارد و از دادن پاسخِ منفی به آنها هم میترسد. نمیشود انسان باشی و در هجوم این همه تجربه و خبر و سرگشتگی، به این سؤال برنخوری که بالاخره، اگر خدا هست، عادل است یا نه؟
راستش مسیر سفرم کوتاه بود و ترجیح دادم بیشتر از خودش بشنوم. کلاسِ درسِ فلسفه نبود که نگرانِ خراب شدن چیزها نباشم. بالاخره دانشجوی فلسفه پیِ این را به تناش مالیده که بیاید و یک سری چیزها در ذهنش به هم بریزد و دوباره بسازد. اصلاً میآید رشته فلسفه تا فرصتِ ساختنِ تصویرِ تازه یا جستجوی متفاوتی را داشته باشد. امّا توی تاکسی که فرصتِ خراب کردن و دوباره ساختن یا پرورشِ ذهن فلسفی نیست. پرسیدم: «خودتون چی فکر میکنین؟» گفت: «فکر میکنم عدالت خدا هست ولی با چیزایی که میبینم جور در نمیاد». پرسیدم: «یعنی چی هست ولی با تجربه شما جور در نمیاد؟» گفت:«قاعدتاً باید باشه. نمیشه خدا عادل نباشه. خدا اگر باشه باید عادل باشه. باید انصاف داشته باشه». گفتم: «آها» گفت: «بله. خدای غیرعادل، انگار کن که اصلاً وجود نداره». گفتم: «اگر خدا باشه و کاری به جزئیات عالم نداشته باشه چی؟»
بعد، کمی منظورم را توضیح دادم و با هم حرف زدیم. مسیر چندان طولانی نبود و خیلی زود رسیدیم. ماشین را کناری پارک کرد و برگشت سمت من. گفت: «یعنی شما که استاد فلسفه هستین یقین ندارین؟» گفتم: «نیاز آدما به یقین با هم متفاوته. یکی همین که بهش بگی ژاپن وجود داره، به حرف تو اعتماد میکنه و یقین پیدا میکنه که ژاپن هست. به یکی هم باید نقشه نشون بدی تا یقین پیدا کنه، یکی هم باید فیلمی از ژاپن ببینه که باورش بشه، یکی رو هم باید ببری ژاپن تا یقین پیدا کنه ژاپن هست». گفت: «علامه طباطبایی از کدوما بود؟» گفتم:«نمیدونم». گفت: «تو از کدومایی؟» گفتم:«شاید باید برم ژاپن تا مطمئن بشم». گفت:«به نظرت من از کدومام؟» گفتم:«نمیدونم». گفت:«راستش من قدیم، تا کسی میگفت قبول میکردم. الان دیگه باید نقشه ببینم. فکر میکردم تو نقشه داری». گفتم: «متأسفمم که ناامیدتون کردم». گفت:«نه خیلی. گمونم جوابمو گرفتم. خدا عادله ولی پیچیده ست. من سر در نمیارم. همین که بدونم عادله کافیه. ممنونم»
لبخندی زد. خداحافظی کردیم و پیاده شدم. همیشه اینجور وقتها از خودم میپرسم: حدّ گفتگوی فلسفی در ماشین و خیابان و مهمانی کجاست؟ آدم باید حقیقت را بگوید یا مراقب دردهای آدمها باشد؟ شاید هم تناقضی با هم نداشته باشند. هرچه هست آخرِ این بحثها یادم میآید که چه جای سخت و لغزندهای ایستادهام.