شهروند ایران بودن، چیز عجیبی است. ذهنت پُر میشود از تصاویر، حرفها، صداها و اتفاقاتی که توان هضم کردنشان را نداری و روز به روز هم بیشتر میشوند. بعد یا میروی و آرامآرام در گوشهی دیگری از جهان تا جایی که دستت برسد این سرِ در حالِ ترکیدن را خالی میکنی، یا میمانی و مجبور میشوی هر روز بخشی از آنچه دیده یا شنیدهای را هضمنشده پنهان کنی زیرِ اتفاقات تازه و بترسی که یک روز زلزلهای بیاید و دوباره همهی آنها را هم بیرون بکشد. در هر صورت، بمانی یا بروی، چیزی در تو تحلیل میرود.
پ.ن: حرفهای بالا را اگر قرار باشد یک نوجوانِ ۱۶ سالهی این روزها بگوید یا بنویسد، حتما یک سری فحش و چند ایموجیِ بالاآوردن و … هم ضمیمهاش میکند. نمیدانم، شاید او که مهارتِ به فحشکشیدن و ترسیمِ تهوع را دارد بهتر از من بتواند با این همه اتفاق هضمناشدنی کنار بیاید.