گفت: در مورد مرگ چی میدونی؟ بعدش چی میشه؟
گفتم: در موردش زیاد خوندم امّا نه، چیزی بیشتر از تو نمیدونم.
گفت: مگه قرار نیست کسی که فلسفه خونده، در مورد این چیزها بیشتر بدونه؟
گفتم: راستش نه. این چیزها دونستنی نیستن. در مورد مرگ، بعد از اون، هدف احتمالی این جهان و … فیلسوف هم چیز بیشتری نمیدونه. فقط شاید …
گفت: شاید چی؟
گفتم: شاید منظمتر و روشنتر در مورد این چیزها فکر میکنه. شاید بر خلاف خیلیها از فکر کردن بهشون فرار نمیکنه. شاید بیشتر از بقیه میدونه که در مورد این چیزها نمیشه چیزی دونست یا چیزی گفت. شاید هم بیشتر از بقیه میتونه بدون پاسخ این سؤالها و بدون فراموش کردنشون زندگی کنه.
گفت: فیلسوف خودآزاره؟
گفتم: نه. فیلسوف گرفتاره. اون نمیتونه نبینه. نمیتونه فراموش کنه. نمیتونه اونقدر که باید حواس خودش رو پرت کنه.
گفت: خب، توی این بیجوابی چه کار باید کرد؟
گفتم: زندگی.
گفت: میشه حرف تکراری نزنی؟
گفتم: تکراری نیست. درخت کاج زندگی میکنه و میوه میده. ریشههاشو تا عمیقترین فاصله ممکن توی خاک به دنبال آب میفرسته. تمام تلاششو میکنه تا زنده بمونه و میوه بده. ما هم مثل اونیم. وقتی چیز بیشتری نمیدونیم، شاید بهتره از درخت کاج، آهو، کبوتر، ماهی و ... یاد بگیریم. باید زندگی کنیم.
گفت: اون وقت آگاهی چی میشه؟ درخت کاج که نمیتونه به زنده بودن فکر کنه.
گفتم: باید بریم به سراغ شاعرانگی، خیال و قصه گفتن. وقتی نمیشه با قاطعیت از چیزی حرف زد، چارهاش اینه که پناه ببریم به پیچیدگیهای زبان، به استعارهها، به تمثیلها، به ایمان، به امید. باید دست بکشیم از زبان عینی و منطقی. در مورد مرگ و بعد از اون، فقط میشه امید داشت و قصه گفت. همین.
گفت: امید و شاعرانگی یک جور ریشه دووندنه؟
گفتم: آره. درست فهمیدی. ریشه دووندن انسانی توی قلمرو سکوت؛ جایی که هیچ چیز روشنی برای فهمیدن وجود نداره.
گفت: ریشه دووندن بیانتها؟ تا دم مرگ؟
گفتم: آره. امید و ریشه دووندن تا دم مرگ.