همه سال را یکجور تمام نمیکنند. بعضی خوشحالاند و بعضی غمگین. بعضی دلخوش به بودنِ دیگریاند و بعضی دلتنگ یا حتی خیلی دلتنگ. بعضی خودشان را سرزنش میکنند و بعضی از خودشان راضی هستند. بعضی بهترین سالِ عمرشان را سپری کردهاند و بعضی بدترین سال. بعضی سوگوارند. بعضی مضطرب. بعضی عصبانیاند از تمام شدنِ سال و بعضی خوشحال. بعضی دچار تردیدی کُشندهاند و بعضی راهشان را پیدا کردهاند. بعضی امیدوارند و بعضی ناامید. بعضی بیش از همیشه شوق زندگی دارند و بعضی آرزوی مرگ میکنند. بعضی نگران از دست رفتناند و بعضی در انتظار به دست آوردن. بعضیها خوشحالاند که دیگران را میبینند و بعضی واقعاً حوصلهاش را ندارند. خیلیها هم در میانهاند، جایی گنگ و نامعلوم. هرچه هست، سال برای آدمهای مختلف به شیوههای متفاوتی پایان مییابد.
گاهی اینکه اتفاق خوبی نمیافتد یا مناسبتها به آدم نمیچسبند، ایرادی ندارد. این را برای خالی نبودن عریضه نمیگویم. واقعاً همینطور فکر میکنم. اگر شد، چه خوب، اگر هم نشد، آدم که نمیتواند نقش بازی کند. زندگی است، سیرک که نیست.
سوال مهم این است: من چه میخواهم؟ و این من با همین مختصات چطور میتواند حالِ بهتری را تجربه کند، حالا به بهانه بهار یا هر بهانه دیگری؟