به کودک زبالهگرد نگاه میکنم. حدودا ۱۲ ساله است. در ماشینم نشستهام، پشتگرم به اینکه فقر یا لااقل این اندازه از فقر از من فاصله زیادی دارد. به این فکر میکنم که خانواده، تحصیلات، مهارتها و ارتباطاتم مصونم میکنند از چنین فقری؛ فقری که لازم باشد آنقدر میان زبالهها بگردم تا امکان غذای کافی، زنده ماندن و شاید کمی خوشی کوچک را پیدا کنم. به او نگاه میکنم. به اینکه تقریبا نه من و نه او، سهم چندانی در ایجاد وضعیتمان نداریم. او هم اگر از طبقه من بود کم و بیش به همین چیزی میرسید که من رسیدهام و من هم اگر جای او بودم، خصوصا در این سن کم، همان جایی میبودم که او هست. میدانم که آدمیزاد خودش را با وضعیتش تطبیق میدهد و اصلا همین زنده نگهش میدارد، میدانم که رنج روانی الزاما با داشتن گره نخورده است اما این را هم میدانم که فقر تلخ است و بخشی از زهرش را هیچ فکر و دلیلی نمیگیرد.
آنوقت به مفهوم مالکیت فکر میکنم. به اینکه این چیزها مال من هستند و مال او نیستند. واقعا مالکیت چیست وقتی بخش اعظمش محصول بخت است؟ این مسئله در مورد ملّیت هم صادق است. فرق منِ ایرانی و آن مهاجر افعانستانی در چیست جز اتفاق تولد؟ به این چیزها که فکر میکنم خالی و سردرگم میشوم؛ اغلب چیزهایی که من دارم و او ندارد و چیزهایی که من ندارم و دیگری دارد، محصول رایگانبخشی یا دریغ بیدلیل هستیاند.
جهان که گویی به ما آدمها بیتفاوت است. داده و ندادهاش اتفاقی است. تنها یک چیز باقی میماند: بخشیدن یا نبخشیدن ما. این تنها عامل غیراتفاقی در این میان است. راستش پیشتر رایگانبخشی را لطف همدلانه خودم به دیگری میدانستم و از آن خوشحال بودم، اما این روزها رایگانبخشی برایم تبدیل به ضرورتی اخلاقی شده است. چطور میشود (مگر میشود) این همه اتفاقی داشت و با آنکه اتفاقی ندارد شریک نشد؟ هرچیزی را، پول را، مهارت را، دانش را، امنیت را، آسایش را و … .