هر کدام از ما در مقاطع مختلف عمر با لااقل دو گونه اضطراب روبرو میشویم: یکی که شاید بتوان آن را اضطراب روانرنجورانه نامید و دیگری که تعبیر اضطراب روانپریشانه برای آن مناسب است. در اضطراب روانرنجورانه، نگرانیِ از دست رفتن چیزی، برملا شدن رازی، از میان رفتن رابطهای، آسیب دیدن کسی یا به فعلیت نرسیدنِ امکانی، ما را مضطرب میکند. در این وضعیت منِ فرد یعنی آن وجه مصالحهساز روان او که در پیِ کمینهکردن رنج و بیشینهکردن خوشی است، در معرض تهدید نوعی نقصان قرار میگیرد؛ این نقصان، گاهی از جنس ازدست دادن است و گاهی از جنس به دست نیاوردن. در این حالت، اضطراب، محصول امکان آسیب رسیدن به بخشی از خود (self) فرد یا داشتههای اوست. اغلب اضطرابهای روزمرّه ما از این جنس هستند. این اضطراب که شاید بتوان آن را (به تعبیر روانکاوانه) اضطرابی در سطح ایگو (ego) دانست، گزارش خطری را میدهد و مکانیسمهای دفاعی معمول انسان را فعال میکند. فرد از طریق توسّل به این دفاعها میکوشد علی رغم این مخاطرهها، زندگی را تاب بیاورد، تمهیدی برای پرهیز از آسیب بچیند و در صورت فقدان، راهی برای دوباره پر کردن زندگی بیابد. اغلب چنین اضطرابهایی درمانشدنی و کنارآمدنی هستند.
امّا اضطراب نوع دوم یا اضطراب روانپریشانه، محصول به مخاطره افتادن خود (self) فرد است و نه بخشی از آن. در اینجا فرد به طور خاص نگران از دست رفتن چیزی یا بدست نیامدن چیزی نیست. او در این وضعیت با دغدغه مردن یا فروپاشی کل روان دست و پنجه نرم میکند. در چنین حالتی، فرد خودش را در معرض از هم گسیختگی روانی، قطع ارتباط با واقعیت، از دست دادنِ امکان تفکّر و در نهایت مرگ جسمانی میبیند. اضطرابِ روانپریشانه محصول مواجهه ای سنگین و تاب نیاوردنی (تجربهای تروماتیک) است. در این حالت، کار از عهده مکانیسمهای دفاعی معمول ایگو خارج است و فرد ناگزیر از انتخابهای سختتر و پرهزینهتری میشود. گاهی اوقات چنین فردِ مضطربی، در آستانه فروپاشی روانی، مردن جسمانی (خودکشی) را انتخاب میکند یا لااقل خود را مشغول فکر کردن به آن مییابد. این فکر کردن به مرگ، ناقوسِ فرارسیدن مرگی نمادین تر در سطح روان است. در چنین حالتی، فرد مرگ جسمانی را فرا میخواند تا از مواجهه با مرگ روانی رهایی یابد. اضطراب روان پریشانه، اضطرابی است که انسانهای معمول گهگاه و بیماران اسکیزوفرن به طور پیوسته تجربه میکنند. بارها شنیده ایم که بیمار اسکیزوفرن، درگیر اضطرابی عمیق و فراگیر است. او در معرض خطر از دست دادن آگاهی و جدایی از واقعیت است و به طریقی میکوشد خود را از این مخصمه بیرون بیاورد. هر کدام از ما در دل تجربههای تروماتیک، مستعد چنین اضطرابی و نشستن در چنین جایگاهی هستیم.
اضطراب تجربه غریبی است. انسان است و اضطراب. و شاید مهمترین رسالت هر کسی، یافتن راهی برای مواجهه کارا با اضطراب در خودش و دیگرانی است که شادکامی او در گرو بهروزی و سلامت آنهاست.