+ غمگین نباش
– نمیتونم. مگه دست خودمه؟
+ پس برو جای دیگه غمگین باش.
– یعنی چی؟
+ من الان کار دارم. اینجا باشی حال من هم بد میشه.
این روایتِ اغراقشده، صورتِ کلی بسیاری از تجارب ما از کودکی تا اکنون است. به جای غم بگذارید عصبانیت، بگذارید ترس، حتی بگذارید خوشحالی زیاد.
وقتی دیگری میگوید کششِ عاطفه یا هیجانمان را ندارد، ما را سر یک دوراهی قرار میدهد: انکار کردنِ وضعیت عاطفیمان و در ارتباط ماندن با او، یا به رسمیت شناختن احساسات و عواطفمان و پرداختن بهای فاصله. بسیاری از ما اولی را انتخاب میکنیم. رابطه با آن دیگری را به دست میآوریم و خودمان را از دست میدهیم. آخرِ کار، ما میمانیم و “ازخودبیگانگی”. نقشهی احساسات و عواطفمان را گم میکنیم. گاهی نمیدانیم واقعاً غمگینیم یا نه، نمیدانیم واقعاً دوست داریم یا نه و … . میمانیم بیقطبنما. میپرسیم چه میخواهم؟ اما آنقدر از احساسات واقعیمان فاصله گرفتهایم که دیگر نمیدانیم واقعاً که هستیم و چه میخواهیم.
جا داشتن برای احساسات و عواطف آدمها، مخصوصاً نزدیکانمان چیز کمی نیست. با این کار کمکمشان میکنیم تنها قطبنمای حقیقی خوشبختی یعنی احساسات خودشان را از دست ندهند. چه میشد اگر آن سناریوی آغازین اینگونه پیش میرفت:
+ غمگینی؟
– بله
+ میگی ازش برای من؟
-الان نمیتونم.
+ ایرادی نداره. گاهی آدم غمگینه ولی دلش نمیخواد حرف بزنه.
– میتونم اینجا بشینم و تو هم کارتو بکنی؟
– آره. ذهنم درگیر کارمه. ولی اگر لازم بود حرف بزنیم بهم بگو.