گفتم: وسط این همه قصه و ماجرا، هنوزم حیرت میکنی؟
گفت: حیرتِ سیب و برگ و درخت؟
خندیدم و گفتم: آره. خوب یادته. یه روزی چقدر طول میکشید خوردن یک سیب.
گفت: فکر میکنی میشه هنوزم حیرت نکرد؟
گفتم: آخه جونی برای من نمونده. دلم بیشتر از هر چیزی پر از غم و اضطراب و تلخیه. راستش این روزا هیچ چیزی حیرتزدهام نمیکنه. حوصله آسمون و فکر کردنِ بهشو هم ندارم. کتاب هم نمیتونم بخونم. شک داشتم تو هم جونی مونده باشه برات.
گفت: راستش من هنوزم حیرت میکنم. دست خودم نیست. تا مرگ هست، همه این حیرتها به قوّت خودشون باقین.
گفتم: چه ربطی به مرگ داره؟
گفت: مرگ همیشه یادم میندازه که اینجا جای عجیبیه و همه چیز هر لحظه میتونه مثل توی فیلمها تموم بشه. مرگ یادم میندازه که یک هو وسط یک روز معمولیِ کلافه، کل منظره میتونه عوض بشه و تو بری توی یک دنیای دیگه. جایی که هیچ کدوم از دغدغههای این لحظه رو نداشته باشی. مرگ یادم میندازه که بودنم و حتی دغدغهام برای این چیزها چقدر عجیب و حیرتآوره.
گفتم: باورم نمیشه بتونی دوباره دل بدی به این حسها.
گفت: میفهمم درونِ پر اضطراب، توان تجربه متفاوتی رو نداره. اما من براش وقت میذارم. یه جایی تصمیم میگیرم برای دراومدن از نگرانیهام هم که شده زل بزنم به یک برگ، به یک سیب، به آسمون. گاهی برای مراقبت از خودم هم که شده مقالهای در مورد کیهانشناسی میخونم. یا مستند حیاتوحش نگاه میکنم. گاهی هم میرم توی طبیعت. میذارم آب و سنگ و خاک تکونم بدن.
گفتم: آره، خبر دارم که حالت خوب نیست و درگیری. جالبه که خودتو روی آب نگه میداری.
گفت: روی آب یا زیر آب فرقی نداره. دنیا همیشه و هنوز جای عجیبیه. زنده بودن حیرتآوره. بدن داشتن دیوونهکننده ست و تولد و رشد آدمها از فرط عجیب بودن، خستهام میکنه.
گفتم: میفهمم. فکر نمیکردم بشه با این حال بد، همونقدر دیوونه بود.
گفت: حالا که میبینی شده.