انسان، موجودی بیجنسیت نیست و وقتی از معنای زندگی او صحبت میکنیم، نمیتوانیم تجربهاش از زنانگی یا مردانگی را نادیده بگیریم.
زنی که با زنانگی خود آشتی نیست، بیتابیِ مدامی را با خود دارد و مردی که زیر فشارِ مرد بودن، احساس استیصال میکند، فرصت یک زندگی معنادار را تا حد زیادی از دست میدهد.
امّا به آثار مرتبط با معنای زندگی نگاه کنید. انگار همگی برای انسانی خنثی و بی جنسیت نوشته شدهاند. ولی چنین نیست. برای ما آدمهای واقعی، مواجهه با مرگ و تنهایی هم به زن یا مرد بودن گره میخورد.
باید پای جنسیت را به بحثهای معنای زندگی باز کرد و پرسید زن یا مرد بودن چه معنایی برای من دارد؟ آیا خودم را به عنوان یک زن یا یک مرد دوست دارم؟ در کنار چه کسانی و در چه موقعیتهایی آن زن یا مردی هستم که دلم میخواهد؟ چقدر به دلیل زن بودن یا مرد بودنم احساس تنهایی و درماندگی میکنم؟ چقدر جنسیتم را با سایر اجزای بودنم آشتی دادهام؟ چقدر با بدنم به عنوان یک زن یا یک مرد کنار آمدهام و … .
این پرسشها بیش از آنی که فکرش را میکنیم با پرسش از معنای زندگی گره خوردهاند.