در بخشی از سریال The Queen’s Gambit بث هارمن از شطرنجباز نوجوانی که رؤیای قهرمانی جهان را در سر دارد میپرسد: «فکر میکنی توی چه سنّی قهرمان جهان بشی؟» پسرک با اعتماد به نفس پاسخ میدهد: «توی شونزده سالگی». بث میپرسد: «بعدش چی؟ بعدش میخوای چه کار کنی؟» پسرک با تعجب میگوید: «نمیفهمم چی میگی». بث دوباره سؤالش را تکرار میکند و پسرک دوباره میگوید: «متوجّه نمیشم چی میگی». و بث بی خیال میشود. بث سؤال غریبی میپرسد. خود او هم نبوغش در شطرنج را در کودکی نشان داده و در ابتدای جوانی در اوج است و عملاً در شطرنج (دلبستگی اصلیاش)، به همه چیز رسیده. مسئله برای او هم این است: «خب، بعدش چی؟» انگار قصهای که او هم بلد است و شب و روز برای خودش تعریف میکند، با قهرمانی جهان پایان مییابد. بعد از آن چه؟ قهرمانِ کجا باید شد؟ چه قلّهای برای فتحکردن باقی میماند؟ بعد از آن به دنبال چه رؤیایی باید بود؟
این پرسش به گونه دیگری برای همه ما هم مطرح میشود. قصه آشنای هر کدام از ما هم تا جایی ادامه مییابد و برای بعد از آن، هیچ تصویر، رؤیا و چشماندازی نداریم. بعد از آن میمانیم بی سناریو. نمیدانیم چه چیزی باید خواست و چه باید کرد. مثلاً آن مدرک دانشگاهی و موقعیت شغلی را کسب میکنیم، آن خانه و آن ماشین را میخریم، به آن قدرت سیاسی یا شهرت میرسیم و … . بعد میمانیم که: «خب، حالا چی؟ بعد از این چه کار باید کرد؟» همه چیز مقدّمه بود برای رسیدن به این نقطه اوج. از این به بعد این داستان چگونه ادامه مییابد؟ آیا مثل الگوی داستانهای سنّتی، بعد از اوج، آرام آرام به سمت پایان میرود یا گرهها و اوجهای دیگری هم در آن وجود خواهد داشت؟ قصه داشتن و توانِ قصه گفتن، در مورد رابطه هم مهم است. کسی که تنها تا وصل، توانِ قصهگویی دارد، بعد از آناش میماند بی قصّه و سرگشته. در مورد عمرکردن هم، همینگونه است. کسی که تنها تا ۶۰ سالگیِ خودش، تصوّری از زندهماندن دارد، بعد از آناش بیقصه و سرگردان میشود.
گاهی اوقات فکر میکنم از جایی به بعد، همه چیز را توانِ قصۀ تازه گفتن تعیین میکند. آن کس که توان ساختنِ قصۀ تازهای دارد، سرپا میماند و اشتیاق های تازهای را پی میگیرد و آن کس که توان قصهگفتن و رؤیا دیدنش را از دست داده، در سکوت و تکرار، منتظر پایان مینشیند و در خودش فرو میرود.