امروز در کتابی به تعبیر غریبی برخوردم: تنهایی معرفت شناسانه. آنقدر برایم عجیب و تأمل برانگیز بود که به عادتِ همیشه علاوه بر خط کشیدن زیر این تعبیر و توضیحات بعدش، دایرهای دور شماره صفحه هم کشیدم. بعد کتاب را بستم و شروع کردم به تکرار کردنش توی ذهنم. پیشتر درباره همه اقسام تنهایی خوانده بودم، امّا این یکی طنین عجیب و تازهای در ذهنم داشت. چیز غریبی در این تعبیر هست که آدم را به فکر فرو میبرد. نویسنده در توضیحش کم و بیش چنین چیزی میگوید: «نوعی احساسِ تنهایی و جداافتادگی در نتیجه شکاکیتِ فراگیرِ انسان مدرن».
در این نوع تنهایی فرد احساس میکند با جهان غریبه است. جهانی که در همه چیزش میتوان شک کرد، جهانِ آشنایی نیست و انسان در آن خانه امنی ندارد. فکرش را بکنید. اگر آدم به همهچیزِ خانهاش شک داشت و نمیتوانست به شناختش از اجزا و اتفاقات آن اعتماد کند، آنوقت خانه دیگر خانه نمیبود و حس آشنایی نمیداد. آن وقت خانه مثل هر محیط غریبهای بود که واردش میشویم و هر جزئش برایمان ناآشنا و سؤال برانگیز است. حالا وضعیت انسانی را تصوّر کنید که تا پیش از این در وجودِ جهان و کیفیاتش تردید نداشته و آن را قابل شناختن میدانسته، اصلاً خودش جزئی از این جهان بوده و به هیچوجه بیرون از آن و ناظر به آن نایستاده بوده، امّا اکنون در مقام اندیشنده به آن، خودش را ناظر جهان و شکاک درباره آن مییابد. چنین انسانی خودش را جدا، غریبه و بیرون از این جهان احساس میکند. وقتی قرار است شناسنده آن باشد، دیگر (لااقل تا زمانی که در مقام شناسنده است) در دلِ آن و درآمیخته با آن نیست. و خب، تنهایی مگر چیزی جز این جدایی، بیرون بودن، درآمیخته نبودن و دیگری را آن بیرون تجربه کردن است؟
در این کتاب نویسنده از تنهایی معرفتشناسانه انسان مدرن در نتیجه دوپاره سازی سوژه ـ ابژه دکارتی صحبت میکند، امّا آیا نمیشود آن را به هر گونه تنهاییِ در پسِ شکاکیت تسرّی داد؟ مثلِ تنهاییِ ناشی از شکاکیت هر کدام از ما به حاکمیت، نهادها، گروهها و دیگر انسانها. به این تعبیر، شک کردن به هر چیزی آن بیرون (شک کردن به اینکه آن را میشناسیم یا میتوانیم به آن اعتماد کنیم) میتواند آفریننده نوعی تنهایی باشد. و چه عجیب است سخن گفتن از تنهایی در این تعبیر.