تصوّر کنید غمی دارید و وارد جمع دوستانهای میشوید، امّا یا خودتان نمیخواهید کسی از آن باخبر شود، یا کسی چندان دغدغه احساسات شما را ندارد و گوشی برای سخن گفتن از آن نمیشود. آن وقت، شما به اندازه همین غمِ شنیده نشده، احساس تنهایی میکنید. در درون شما احساسی هست که به تنهایی درگیر آن هستید و آدمهای آن بیرون بیخبر از آن یا بیتوجّه به آن، با شما چنان برخورد میکنند که گویی چنین احساسی وجود ندارد. این وضعیت، همه عناصر تجربه تنهایی را در خود دارد: دیده نشدن همه یا بخشی از وجود ما، و بی حضور، درک و همراهیِ دیگری بار چیزی را به دوش کشیدن. امّا همه تجارب تنهایی با احساسِ گسِ تنهایی همراه نیستند. احساسِ تنهایی، چیزی مرتبط امّا متفاوت از تجربه تنهایی است. احساسِ تنهایی محصول «نیاز» به نگاه و حضور دیگری در این تجربه است؛ هرچه این نیاز بیشتر و هرچه این دیگری غایبتر، احساس تنهایی عمیقتر و بیشتر.
تجربه غم را مثال زدم امّا احساس تنهایی، مختص تجارب تلخ و ناخوشایند نیست. هرکجا چشم انتظارِ حضور و توجّه دیگری باشیم و او را نیابیم، این احساس تنهایی به سراغمان میآید. تنها تفاوتش در این است که در تجاربِ تلخ، احساس تنهایی حجمِ تلخیمان را بیشتر میکند و در تجاربِ شاد، از خوشی و شادیمان میکاهد. برای همین است که تنهایی در تلخیها بیشتر و عمیقتر تجربه میشود.
و چقدر زیادند آدمهای درگیر با تجربه تنهایی و چقدر تنهاییم همه ما آدمها. هر چه امکانِ توجّه و حضور داشتن برای دیگری کمتر میشود، تکثیر تنهایی سرعت و شدّت بیشتری پیدا میکند.