بعضی وقتها، بعضی آدمها یا بعضی اتفاقات گارد آدم را به هم میریزند و با این کار یک دنیا حس و فکر را در آدم دامن می زنند. مثلاً عصبانی هستی و گارد عصبانیت گرفتهای و منتظری آن دیگری از راه برسد و همه عصبانیت را سر او خالی کنی، بعد یکهو میبینی آن دیگری میآید و از همان آغاز چنان عذرخواهی صادقانهای میکند که ناگزیر میشوی دستهای مشت کرده و عضلات به هم فشردهات را شل کنی و ببینی حالا، با این عذرخواهی صادقانه چهکار باید کرد. آنوقت برایت سؤال میشود که این عصبانیت چه بود و حالا که بخشی از پیامش شنیده شده، برای حل مسئله واقعیِ ایجادکننده آن چه باید کرد. یک جایی هم ممکن است از خودت بپرسی چرا این موضوع من را اینقدر عصبانی کرده بود. یا گاهی اوقات رفتهای توی گاردِ آمادگی برای شکست و داری خودت را از پیش تسکین میدهی. بعد میبینی چیزها آن طوری که تصوّر میکردهای نیستند و مواجه میشوی با گارد بسته از پیش آمادهات که حالا دیگر معنا و کارکردش را از دست داده است. گاهی هم گارد خودت را بستهای برای نشنیدن حرف تازه یا رویکرد متفاوت به یک اتفاق و میترسی یا دیگر نمیخواهی چیز تازهای بشنوی یا ببینی. بعد، ناگزیر چیزی به آستانه آگاهیات میرسد که همه این گاردِ ندیدن و نشنیدن را بیاثر میکند.
خلاصه اینکه خیلی وقتها، این گاردهای بستهی آماده، میخورند به دیوار واقعیت، به دیوار دیگری و به دیوارِ شناختهای تازه. آنوقت خودت را بیدفاع میبینی و اغلب اوقات سرخورده و ناراحت میشوی. بعد، کمی که زمان میگذرد و کمی که سؤالهای سخت و مهمی را از خودت پرسیدی، میتوانی نگاه کنی و ببینی گاردی که به این سستی ممکن است بشکند، اساساً در جای نادرستی یا با فرض نادرستی بسته شده است. آنوقت میفهمی این به هم ریختنِ گاردِ تو، ازقضا اتفاق خیلی خوبی هم هست و به تو فرصت فکر کردن میدهد.