توصیه به زندگیِ اینجا و اکنونی، چیزی بود که تا یک یا دو سال پیش فقط دربارهاش شنیده و خوانده بودم. اما دروغ چرا، با اینکه فکر میکردم معنایش را میفهمم، اما نه درک روشنی از آن داشتم و نه امکان تجربه کردنش را. گاهی هم فکر میکردم این ایده از شدت رواجش زرد و بیمعنا شده است. اکنون که نگاه میکنم میبینم شاید چون کار سختی است، آدمها بیشتر ترجیح میدهند به جای عمل کردن به آن، دربارهاش حرف بزنند.
اما واقعاً زیستن در اینجا و اکنون یعنی چه؟ یادم میآید یک بار هنگام غروب، کنار دریا، وقتی خواستم به این آموزه عمل کنم، دیدم دارم به مولکولهای آب و پرتوهای نور فکر میکنم. همه زورم را زده بودم که در همان لحظه باشم. اما این، نتیجه خندهدار بود. مسئله فکر کردن به اجزاء لحظه نبود. مسئله خوشباشی و شادی هم نیست. مسئله، تا جای ممکن درگیر گذشته و آینده نبودن و تن سپردن به احساسات و افکاری است که همان موقع تجربه میکنیم.
در این سالها فهمیدهام زیستن در اینجا و اکنون بیش از هر چیز یک فرایند و یک نوع نگاه است. بله، ذهنآگاهی (مایندفولنس) تمرینهایی دارد اما بیش از آن، مسئله این است که این تجربه باید در کلیت نگاه آدم به زندگی، کار و … بنشیند. جهانبینیِ اینجا و اکنونی، خودش امکان تجربههای اینجا و اکنونی را به آدم میدهد.
این روزها این جهانبینی برای من بیش از هرچیز با مفاهیمی از این دست گره خورده است: پذیرش فعالانه، مرگآگاهی، کنشِ بیخواهش، ناامیدیِ آگاهانه، دستکشیدن از وهمِ همهتوانی، پرداختن به هر کاری که از دستم بر میآید، خلاقیت، گفتوگوی صریح و دست کشیدن از تفسیر تا جای ممکن.