سال که به پایان میرسد، بسیاری از ما بیآنکه تصمیم بگیریم، درگیر مرور کردن و ارزیابی کردن میشویم و به رسیدن و نرسیدن و به زندگی و مرگ فکر میکیم.
این روزها در میانهی مرور کردنها و قضاوت کردنهایم یک چیز را مدام با خودم تکرار میکنم: اینقدر با خودت دست به یقه نباش، آدم نمیتواند از خودش جلو بزند؛ هرچهقدر هم که بخواهد و هرچهقدر هم که نیاز داشته باشد.
وقتی آمادهی رسیدن به چیزی نیستی، وقتی هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست، وقتی هنوز نیازهای دیگرت روی هوا مانده، وقتی شرایط بیرونی مهیای رسیدن به آن چیز نیست، در مرور کردنت، طوری با خودت حرف نزن که انگار همهچیز جور بوده و تو خودت از سر بیعرضگی یا یک مرضِ درونی، به آن چیز نرسیدهای.
یادت باشد که بخشهای مختلف روانت میتوانند مستقل از هم خواسته بسازند و تو را توی هچلِ خواستههای متعارض بیندازند، یادت باشد که هر خواستهای را در هر شرایط بیرونیای نمیتوان خواست و صِرف خواستن تو کافی نیست. خلاصه اینکه تو، زورت را زدهای و در ظرف این روان و این واقعیت به اینجا رسیدهای. نمیتوانی از خودت جلو بزنی.