ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

از بی‌مرزی درآمدن

بی‌مرزی چیز عجیبی است. فکر می‌کنی مرز داری ولی نداری. فکر می‌کنی به آدم‌ها نشان داده‌ای که نباید جلوتر بیایند ولی می‌آیند و تو نمی‌توانی کاری بکنی. فکر می‌کنی باید خودشان می‌فهمیدند امّا نفهمیده‌اند. یا شاید فهمیده‌اند، امّا چیزی را که تو غیرمستقیم به آن‌ها گفته‌ای: “اینکه مرزهای من متخلخل‌اند، هزار سوراخ برای وارد شدن دارند، وارد هم که بشوید، با شما نمی‌جنگم، خودم را اذیت می‌کنم”. آن‌وقت می‌بینی تو غیرمستقیم و ناخودآگاه به آدم‌ها اجازه وارد شدن داده‌ای؛ وارد شدن به دنیای عاطفی‌ات، به دارایی‌هایت، به زمانت و حتی به تنت. می‌بینی به آدم‌ها یاد داده‌ای که تو کم‌هزینه‌ای، لازم نیست نگران تو و احساساتت باشند و می‌توانند بی‌آنکه بهای چندانی بپردازند تو و دنیای تو را دست‌کاری‌ کنند.

می‌پرسی چرا؟ چون یاد نگرفته‌‌ای، می‌ترسی، تایید آدم‌ها را خیلی می‌خواهی، خوب بودن را با “اصلاً نرنجاندن” یکی می‌دانی، خشم‌ورزی بلد نیستی یا شاید حتی خشمت را تجربه نمی‌کنی، برای خودت حق قائل نیستی و خلاصه آنقدر که باید وجود نداری، نیستی.

امّا جایی باید ایستاد. این خوب بودنِ پرهزینه چیزی نیست که دیگر به آن نیاز داشته باشی. می‌رنجند؟ برنجند. تو مسئول هر رنجشی نیستی. می‌ترسی؟ بترس و پیش برو، جهان به آخر نمی‌رسد. احساس گناه می‌کنی؟ تو کار بدی نکرده‌ای‌‌. تو بد نیستی. تو تازه داری وجود پیدا می‌کنی و از محو بودن بیرون می‌آیی. تنبیهت می‌کنند؟ صبر کن. کمی بعد یاد می‌گیرند و بیرون مرزهایت می‌ایستند. سخت است؟ خب، هرکاری اولش سخت است. می‌ارزد؟ بله، قطعاً.

پانوشت: خیلی وقت‌ها هم مرز داریم ولی مرزهایمان نامرئی‌اند. آدم‌ها وقتی خیلی جلو می‌آیند، به آن‌ها گیر می‌کنند. آن‌وقت از ما خشم می‌گیرند چون انتظارش را نداشتند. در چنین حالتی، مسئله مرز نداشتن نیست، زیادی منعطف بودن و ابراز نکردن است.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من