تأملات

غمی نابه‌هنگام و آشنا

گاهی در میانه‌ی یک حال خوب، ناگهان دلتنگی غریبی به سراغت می‌آید؛ غمی آرام که دلت نمی‌آید رهایش کنی. غمی که خیره‌ات می‌کند به سمتی و تا کسی نپرسد “کجایی؟” دست از آن بر نمی‌داری. اما این غمِ بی‌موقعِ کم‌وبیشِ خواستنی از کجا می‌آید؟ غمِ آگاهی از تمام شدنِ این…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

آیا مرگ چیزی برای خواستن باقی می‌گذارد؟

مرگ‌آگاهی به ما چه می‌آموزد؟ می‌گوید نخواه، رها کن و کناره بگیر چون وقتی مرگ هست، هیچ چیزی نمی‌ارزد؟ می‌گوید بخواه، رها نکن، کناره نگیر اما حواست باشد که تا وقتی مرگ هست، هرچیزی به هر بهایی نمی‌ارزد؟ (چیزها را بخواه اما به بهایی معقول و نه با هر رنج…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

زیستن، اصلی‌ترین معما است

زیستن، اصلی‌ترین معما است. زندگی در هیچ‌کدام از آن بزنگاه‌هایی که فکر می‌کردیم‌ تمام نشد. هر بار فکر می‌کردیم‌ دیگر چیزی برای ادامه دادن باقی نمانده است. اما باز ادامه دادیم. ما ماندیم و ناگزیریِ گفتن‌ِ قصه‌ای تازه. ما ماندیم و سوگواری‌ کردن، فکر کردن، خود را از آوار گذشته…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

به مهاجرت فکر کردن

بیایید کمی به عقب برگردیم. به روزهایی که نگه داشتنِ ریال مثل نگه داشتنِ آتش در کف دست بود. آن‌که پولی نداشت، غم داشت و آن‌که پولش را تبدیل به کالا یا سرمایه‌ای کرده بود، خیال چندان ناآرامی نداشت. اما آن‌که با ریالش کاری نکرده بود، پریشان و مضطرب بود.…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

آخرالزمانی که هست و نیست

بسیاری از ما این روزها احساسات و افکار آخرالزمانی داریم. یعنی فکر می‌کنیم جهان در حالِ به پایان رسیدن است و سخت‌ترین روزهای ممکن را سپری می‌کنیم. بسیاری از ما خیلی چیزها را تمام شده می‌دانیم و با روانی از هم گسیخته، هر خبری را که می‌شنویم، روایتِ تازه‌ای از…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

واقعیتِ هذیانیِ این روزها

به صفحات مجازی که نگاه می‌کنی انگار پای نوعی هذیان جمعی در میان است. اما هذیان چیست؟ باورها و افکاری که واقعیت ندارند ولی فرد به آن‌ها مشغول است. منظورم این نیست که ما مردم ارتباطمان را با واقعیت از دست داده‌ایم و هذیان می‌گوییم. این‌جا و این‌بار، این خودِ…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

دردکشان سردرگم (به بهانه‌ی بحران این روزهای خوزستان)

این روزها برای خیلی چیزها درد می‌کشیم، طوری که گاه از توانمان خارج می‌شود و نسبت به بعضی موضوعات سِر می‌شویم. یعنی می‌بینیم آن‌قدر که باید یا آن‌قدر که انتظارش را داریم برانگیخته نمی‌شویم و کاری نمی‌کنیم. بعد احساس گناه می‌کنیم از این کرختیِ عاطفیِ ناگزیر و اگر نایی برایمان…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

از مرگ به زبان زندگی نوشتن

این روزها، وقتی کسی می‌میرد، دیگر نه خیلی حیرت می‌کنم و نه خیلی سؤالی درباره‌ی مرگ می‌پرسم. انگار کنار آمده‌ام با قواعد این بازی. انگار پذیرفته‌ام که همین است دیگر: می‌آییم، سرکشی می‌کنیم، می‌خواهیم نظم جهان را تغییر بدهیم‌، می‌خواهیم با هر چیزی از عشق ورزیدن و پول درآوردن گرفته…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

می‌میریم پیش از آنکه خودمان را بخشیده باشیم

ما نه آن‌قدر خوبیم و نه آن‌قدر بد. همه‌ی ما آدم‌هایی معمولی هستیم؛ یکی از هشت میلیارد آدم زنده روی کره زمین که هر کسی هم بشویم، آخرش می‌میریم. همین حقیقت ساده‌ی تکراری، یکی از رهایی‌بخش‌ترین آموز‌ه‌های طول تاریخ است. می‌پرسید چرا؟ پاسخش ساده است: اغلب ما در تلاش برای…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

شاعری در درونش بود، قابله‌اش بودم من

گفت: کتابی هستم که کسی نمی‌خواندش. صفحاتی خالی از کلمه‌ام. واژه‌هایی بی‌معنی‌ام. آخر چرا باید باشم؟ این را فقط او نمی‌گفت. حنجره‌های بسیاری همین کلمات را به گونه‌ای دیگر ادا می‌کردند‌. سکوتِ بسیاری کسان هم‌ آبستنِ چنین کلماتی بود‌. پرسید: تو می‌دانی؟ گفتم: کسی هست، کسی هست که ما را…
مشاهد‌ه‌ی مطلب