یادآوری هیجانی
امشب دوباره یاد جلال افتادم. همان پسر همسایه که بیست و هفت سال پیش توی تصادف کشته شد. چقدر همه ما رفته بودیم توی لک. محلّه از رونق افتاده بود. کمی بعد هم پدر و مادرش از تک و تا افتادند و از آن خانه رفتند. هربار که یادش میافتم…
مشاهدهی مطلب