فکرش را بکن. میلیاردها آدم هر از چندگاه به مرگ فکر میکنند و حتی یک نفرشان نمیتواند قدمی در حل این معما پیشتر برود. هزاران سال است که کسی نتوانسته. مرگ، برای همواره و همیشه راز باقی مانده است؛ پیامبران هم نتوانستهاند این مسئلهی بیقرار را آرام کنند. مرگ، یکی از مهمرین مسائل ما و یکی از بیپاسخترینِ آنها باقی مانده است. تنها یک چیز را در موردش میدانیم: اینکه همه ما میمیریم. چه حقیقت اندوهناک و رهاییبخشی.
گاهی که عینک حیرت را به چشمانم میزنم، همه چیز حیرتزدهام میکند؛ بودن، بدن داشتن، نبود شدن و … . حیرت میکنم از اینکه چطور مرگ را فراموش میکنیم، و اینکه چطور خیلیها بیش از ما مرگ را فراموش میکنند، و اینکه چطور جهان بر مدارِ شورِ زندگی و فراموشی میگردد. عینکِ حیرتم را بر میدارم. بیش از توانم شده است. چشمهایم را میبندم و بعد دوباره به جهانی باز میکنم که غیب شدنِ یکباره و برای همیشه آدمهایش انگار چیز عجیبی نیست. فردا شنبه است. باید به سر کار برگردم. آیا در میانه روز دوباره آن پسربچه همیشه حیرتزده ذهنم را به دست خواهد گرفت؟ نمیدانم. فردا سرِ کار میروم. به خودم قول میدهم که لابلای کارهایم به مرگ، به هستی و به فراموشی فکر نکنم. به خودم قول میدهم که زندگیام را بکنم.