گفت: از زندگی چی میخوای؟
گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه واقعاً باید این همه چیز خواست؟
گفت: یعنی چی؟
گفتم: ببین، من هم مثل تقریباً همهمون، یاد گرفتم که چیزهایی بخوام و سعی کنم بهشون برسم. یاد گرفتم چیزهای زیادی بخوام تا اگر به بعضیهاشون رسیدم یا بعضیهاشونو رها کردم، هنوز خواسته دیگهای داشته باشم که هُلم بده. انگار همیشه هم از نرسیدن ترسیدم و هم از خواسته نداشتن. الان ولی شک کردم. فکر میکنم مسئله این نیست که ما از زندگی چی میخوایم. انگار باید پرسید که زندگی از ما چی میخواد؟ زندگی ظاهراً از ما میخواد که برای ادامه پیدا کردنش، خواسته داشته باشیم و پیِ خواستههامونو بگیریم. انگار خواسته نداشتن و تلاش نکردن یعنی مرگ.
گفت: پیچیده حرف میزنی. میشه سادهتر بگی؟
گفتم: دلم میخواد با زندگی بازی کنم. میخوام ببینم اگر مسیرِ آشنای زندگی رو نری چی میشه؟ مثلاً اینکه هی خواسته جدید نسازی. بایستی و تماشا کنی. میدونم که خودِ نرسیدن، آدمو مجبور میکنه که پیِ تکلیفِ ناتمامش رو بگیره. ولی میخوام حتی اون تکالیف ناتمام رو هم رها کنم.
گفت: چی میشه اون وقت؟
گفتم: مضطرب میشم. توی دلم خالی میشه. حس میکنم یک کاری هست که نکردم.
گفت: پس دوباره بر میگردی به خواستن.
گفتم: آره، این روزها، گاهی چیزهایی رو میخوام که فقط خواسته باشم. خودشون دیگه اونقدری برام مهم نیستن. انگار اگر نخوام یا با مرگ روبرو میشم یا با اضطراب. ولی دلم نمیخواد دست از این بازی گهگاهِ بیمیلی و نخواستن بردارم. دلم نمیخواد یکسره و از سرِ اجبار بخوام. دلم میخواد بازیگوش باشم و خودمو نسپرم به مسیرِ طبیعی زندگی.